گنجور

 
حکیم نزاری

مگسل نگارا پیوندِ یاری

مگذار ما را تنها به زاری

با ما مکن بس بی التفاتی

سویِ عزیزان منگر به خواری

تا یک دم از من خوش بر نیاید

هر دم به رنگی دستی بر آری

سروی تو باری آزاد می رو

از من که چون من یاری نداری

من بس نیایم گر بس بکوشم

با خیلِ هجران شب های تاری

شوریده مغزم زان می بلغزم

بر من نگیرند آشفته کاری

دل رفت و جانم شد در سرِ دل

بی جان و بی دل مسکین نزاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode