شمارهٔ ۱۱۳۸
گر به مستی زدم اندر سر زلفت دستی
این همه خرده نگیرند بتا بر مستی
دست من گیر که بر دست نگیرند از مست
هان بده هین بستان از سر پیمان دستی
ای که گفتی من اگر مست بدم دوش امروز
سرِ این فتنه که داند به کجا پیوستی
خوش نکو طرفه عجب قاعدهای بودی اگر
هرکه بدمست شدی عهد وفا بشکستی
گر به طوفان عتاب تو غباری برخاست
کاشکی باز به آبِ سرِ من بنشستی
حلقهی زلف تو در دست من و دل ساکن
والله ار سلسله برپای بدی بگسستی
کاشکی دست رسستی و در اسلام روا
تا من آن زلف چو زنار مغان بربستی
عشق در سینه و می در سر و سودا در دل
عقل را چاره همین بود که بیرون جستی
عشق و مستی و جوانی و نزاری هیهات
عقل اینجا چه کند کاش که باری هستی
من خود از صحبت اغیار گریزان باشم
خاصه از عقلِ جگرخواره گرانی پستی
🖰 با دو بار کلیک روی واژهها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها میتوانید آنها را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
🖐 شمارهگذاری ابیات | وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف) | 🔍 شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
🎜 معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است ...
📷 پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی، 📖 راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
حاشیهها
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...