گنجور

 
حکیم نزاری

بر کوچه ی او خواهم یک بار گذر کرده

ور شهر وجود خود اوباش به در کرده

در کنج خراباتی بر هر طرفی لاتی

با توست ملاقاتی بی میل نظر کرده

تا کی برَد از راهم اندیشه ی کوتاهم

یک باره همی خواهم با عقل دگر کرده

ماییم و غرامت را بربسته علامت را

پیکان ملامت را از سینه سپر کرده

در واقعه ای مشکل شب ها همه بی حاصل

در چشم قرارِ دل مکحول سهر کرده

با عکس جمال او یعنی که خیال او

تکرار وصال او شب تا به سحر کرده

ماییم و دلی مسکین نه کفر در او نه دین

بر بوی لب شیرین ابری ز شکر کرده

بی چاره نزاری هان بآزای زخود پنهان

خود را و مرا برهان زین هر دو گذر کرده

تا چند ز جان و تن تن می زن و جان می کن

در خرمن هستی زن این آتش بر کرده

 
 
 
عطار

ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده

در معجزهٔ عیسی صد درس ز بر کرده

با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش

وز قبلهٔ روی خود محراب دگر کرده

از تختهٔ سیمینش یعنی که بناگوشش

[...]

مولانا

ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده

اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده

ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید

بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده

از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه