گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

آتش سودای تو جانم بسوخت

یک شررش هر دو جهانم بسوخت

سوخته را خوش بتوان سوختن

سوخته‌ای بودم از آنم بسوخت

طاقت خورشید وصالم نبود

حیرت از آن وسع و توانم بسوخت

از من و ما گر اثری بود، رفت

عشق به‌کل نام و نشانم بسوخت

قصد سخن کردم تا سوز دل

شرح دهم ، کام و زبانم بسوخت

خواستم از درد که احوال جان

وصف کنم، شرح و بیانم بسوخت

نامهٔ اندوه نهادم اساس

سوز سخن کلک و بنانم بسوخت

بس که چراغ نظر افروختم

مردمک چشم عیانم بسوخت

دود سخن روزن حلقم ببست

تفِّ جگر شمع روانم بسوخت

قصه دراز است نزاری خموش

گو همه پیدا و نهانم بسوخت