گنجور

 
حکیم نزاری

که دیده‌ای که چو من در فراق یار بسوخت

بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت

مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا

اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت

غم تو صاعقه‌ای در میان جانم زد

که ترّ و خشک وجودم به اعتبار بسوخت

سرشک دیده چنان می‌رود ز سوز جگر

که قطره‌ قطره چون ژاله در کنار بسوخت

نفس‌نفس که درآمد ز حلق پر دودم

ز تاب آتش آهم شراروار بسوخت

چنان دماغ دلم از تف سموم خیال

بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت

بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را

چنان‌که جان نزاری ز هجر یار بسوخت