گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

مکن تکیه بر دانش و عقل و رای

به دعوی منه در هنر پیش پای

مشو غرّه گر خدمتی کرده‌ای

وگر در تنم جهان خورده‌ای

مگو دارم از راه خدمت حقوق

نیالوده‌ام استخوان و عروق

بر آن اعتماد ای برادر که شاه

به حق ها زمن بگذراند گناه

دلیری مکن خویشتندار باش

برون از همه کار و در کار باش

یقین دان که صد عیب بر یک هنر

بچربد چو شه برگمارد نظر

جهانی هنر گر بر آری ز جَیب

سبک تر نهد دست بر حرف عَیب

مؤثرتر آید خطا و گناه

ز طاعت بسی بر دل پادشاه

به دانش مشو معجب ای نیکبخت

که عجب از خردمند عیبی است سخت

به دانش مکن عیب بر پادشاه

به باد تکبر مَبر آبِ جاه

اگر چند داری هنر بی قیاس

چو آنجا رسی خویش ناقص‌شناس

اگر در سفر با تو همخانه شد

چو با مستقر رفت بیگانه شد

به ناز و تکبر فزونی مجوی

مبر آب از اندازه بیرون ز جوی

گرانمایه تر گوهر اندر جهان

بود دانش آشکار و نهان

به دانش گرت هست بر چرخ راه

فزونی روا نیست بر پادشاه

چو دولت بود درنیاید مگر

بلی پس رو دولت آمد هنر

اگر چند دولت ز دانش نخاست

که دولت به دانش کند پشت راست

ولی شاخ دولت که برخاستست

به بار و بر دانش آراستست

چو دولت ندارد ز دانش فروغ

بود راست اما نماید دروغ

چو اسباب دولت مهیا شود

عجب نَبْوَد ار کبر پیدا شود

خطایی بزرگ است و کاری عظیم

که از پادشا نَبْوَد امید و بیم

به عُجب ار نپیچی سر از رسم شاه

به منت کنی خدمت پادشاه

چو کاری برآید ز دستت پسند

سبک برکشی سر به چرخ بلند

تن آسانی و بی غمی خو کنی

نکو بشنو از من نه نیکو کنی

خرد بر چنین کار دستور نیست

ز دیوانگی این خطا دور نیست

براندیش کاین دولت و عزّ و ناز

کجا یافتی خویشتن بر مساز

نه این چاه ز اقبال شَه یافتی

از آن صدر و آن پیشگه یافتی

ندانی که عِزّ زادۀ خواری است

تن آسانی از عین دشواری است

برو هر چه فرمایدت پیش گیر

نه دنبال آسایش خویش گیر

به جایی رسد مرد از عجب خویش

که بیگانه را فرق ننهد ز خویش

شود بر قبول نصیحت ستوه

نهاد رای خود فوق رای گروه

گمانش فتد کز عقول و جهول

چو او کس نداند خروج و دخول

ستوده تر است از همه رای او

صواب است فکر سخن زای او

نکوهیده تر زین مدان از خصال

مکن با خداوند عُجب اتّصال

چو معجب بود شاه و محکم ستیز

نداری رهی دیگر الا گریز

ازو تا میسر شود دور باش

از آتش بپرهیز و معذور باش

ولی گر ضرورت بود پای‌بند

نگه دار خود را نکو از گزند

مشو در میان وقت تدبیر و رای

گره بند بر طبع مشکل گشای

که گر صد صلاحش نمایی به خیر

چه حق از تو بیند چه باطل ز غیر

میفزای اعجاب او دم مزن

به بوی نمک لقمه برهم مزن

صوابی که در ضمن آن صد خطاست

در اظهار آن گر نکوشی رواست

نماند همی گردش روزگار

به نیک و بد و خیر و شر برقرار

اگر مدت دَور گردد دراز

شود با سر نقطه پرگار باز

چو نیکو شد احوالت از مال و جاه

مَبَر ظن که آخر نگردد تباه

چو از نعمت شاه گردی غنی

طمع دار محنت ز چرخ دنی

دهد نکبتت عاقبت گوشمال

بپاشد پراکنده مجموع مال

نعیمی که نامحکم است اصل او

شود عاقبت منقطع وصل او

گیا را نبینی که چون آفتاب

برویانَد و برکشد از تُراب

به مهرش چنان پروراند نخست

که پنداری از باغ جنت برست

به آخر نگه کن که هم آفتاب

چه سانش بسوزاند از تفت و تاب

به بادش دهد تا شود خاک راه

چه سرو اندرین بوستان چه گیاه

ز نزدیکْ باشان در گاه شاه

بود هر کسی را دگر رسم و راه

کسانی که از فرط کبر و غرور

به اندک مسافت ز دار الغرور

تجاوز نمایند از احکام شاه

ندارند تعظیم انعام شاه

کنند اعتراض و نهند اعتبار

که ما را به جایی رسیدست کار

که در امر و نهیش تصرف کنیم

به جای رعیت تلطف کنیم

نمایند خود را به خاص و به عام

که از ماست این مملکت را نظام

نباشد به نزدیک کار آگهان

خطایی ازین صعب تر در جهان

ندانند کایشان ز فرمان شاه

گرفتند در مملکت آب و جاه

وگر نه چه ایشان چه کمتر کسی

فروتر نبینند ازو خود کسی

نه او پادشاه و تو هستی رهی

پس انگشت بر حرف او چون نهی

چو او را نبردی به تعظیم نام

ترا کس چه خواند به جز ناتمام

بپرهیز ازین ورطه ای هوشیار

ره و رسم صاحب خرد گوش دار

ندانی که چون عیب سلطان خویش

نپوشی نپوشیده‌ای زان خویش

هنرهای او چون نمایی به جمع

نه آخر تو پروانه ای شاه شمع

چو خواهی هنر عرض بر شاه کرد

به پیرامن لاف و دعوی مگرد

هنرها چنان باز باید نمود

که مقصود ازین خدمت شاه بود

چو فرمان دهد شهریار کیان

ببندم کمر وار جان بر میان

چو فرصت نگهداری و وقت کار

غرض حاصل آید ز فرمان گزار

هنر عیب گردد چو فخر آوری

که من می کنم در هنر داوری

نه بر پادشا خشم شاید گرفت

نه با وی به تندی توان کرد گفت

نه زو کینه هرگز توانی کشید

نه راه تعنُّت توانی بُرید

مده راه در مغز ماخولیا

منه آتش از پهلوی بوریا

اگر کینه در سینه داری نهان

چو روزت نماید به خلق جهان

زبانت گر از گفت قاصر شود

در افعال و اعمال ظاهر شود

کسی شربت زهر قاتل نخورد

درونش پراکنده تأثیر کرد

ازین سو و آن سو شود چاره جوی

نباشد به جز مردنش هیچ روی

نکوهیده تر نیست نزد خرد

ازین چند خصلت که می بشمرد

گرین هفت مجموع شد در یکی

بتر زو مدان از بدان بی‌شکی

دروغ است و کین است و عجب است و غدر

که بفزاید و کم کند از تو قدر

تکاسل حریصی سخن چینی است

که سرمایۀ شرک و خودبینی است

نشاید اگر چاکر پادشاه

ازین هفت خود را ندارد نگاه

بکوشد که اضداد این هفت چیز

فرا پیش گیرد به عقل و تمیز

وقار و تحرک کزین هر دو جنس

نیارند بیرون شدن جن و انس

دو گنج است خاموشی و راستی

که حاصل شود هر چه زان خواستی

اگر خودشناسی و نیکودلی

تو داری کلید در مشکلی

جهان را به ملک قناعت بده

که یک جزوش از هفت اقلیم به

به نیکی ز بدها بباید گذشت

که بد نیک شد، نیک بد چون بگشت

نداند بد اختر که با خود کند

که بر پادشا نیت بد کند

چو خواهد که نقصان کند قدر او

بدو باز عاید شود غدر او

و بال بداندیش عاید شود

سرش در سر آن مکاید شود

فزونی کسی جست بر پادشاه

که برد از مسیحا به مالک پناه

مددکار نقصان خود شد به جهل

که گیرد چنین مشکلی سخت، سهل

گر از پادشا حقّ خود یافت‌ست

فضول دِماغش مدد یافت‌ست

که بیشی طلب می کند کم خرد

به باد هوس آب خود می برد

دو شغل ای پسر تا نخواهی ز شاه

وگر خواستی هر دو گردد تباه

معطل بماند هم این و هم آن

وگر شاه فرمود گو الامان

محال است نزدیک صاحب خرد

اگر نیک در نیک و بد ننگرد

به یک کس دو بد هست برداشتن

دو سندان به یک دست برداشتن

نزاری بنه سر به شکر و سپاس

ز اِنعام شاه حقایق شناس

نهالی بدی ناشده بهره مند

بپرورد، سر بر کشیدی بلند

چو مخصوص گشتی به انعام شاه

به انعام او کن به عزت نگاه

ز مردم مکن آن کرامت نهان

مباهات کن زان عطا بر جهان

از آثار نعمت که پیدا کنی

دل دشمن از غصه شیدا کنی

چو پنهان کنی نعمت پادشاه

مزاج عنایت بگردد ز راه

به کفران نعمت تصور کند

دماغش ز نخوت تهور کند

به بی‌التفاتی شوی متهم

دلالت کند بر غرور تو هم

لقب بی مروت نهندت کرام

که کردست بر خویش نعمت حرام

چو خود را به ظاهر بیاراستی

گواه است بر باطنت راستی

چو ظاهر کنی بر خود انعام شاه

زیادت شود بر تو اکرام شاه شود

وگر باز پوشی به بیچارگی

بر تو در بسته یکبارگی