گنجور

 
حکیم نزاری

شنیدم که تاج النّسا رابعه

که فرمان حق را بدی تابعه

کمابیش یک هفته چیزی نیافت

زتاب شره اندرونش بتافت

شب آمد به بیچارگی تن بداد

سر دردمندش به بالین نهاد

خدا دوستی حلقه زد بر درش

تهی مغز چون حلقه در، سرش

ز بالین برآورد و آمد به در

در خانه بگشاد آسیمه‌سر

بدو کاسه خوردنی داد و رفت

شب تیره چون آتش از تاب و تفت

چراغی مگر خواست تا بر کند

شب قیرگون را منوّر کند

چو آمد ز در باز نادیده کام

تهی دید آن کاسه پر طعام

برون رفت با نفس در خشم و جنگ

که تا کوزه آب آرد به چنگ

دگرباره چون دل در آن بسته بود

چراغ فروزنده بنشسته بود

مگر کرد رغبت به یک خوردن آب

که بود اندرونش پر از تفت و تاب

همین تا به لب برد اگر خود نبرد

ز دستش بیفتاد و شد کوزه خرد

بنالید کای کردگار عزیز

ز نان کردیم سیر و از آب نیز

ندانم درین تا چه سرّست و راز

که آب از چو من تشنه گیرند باز

پس از هفته ای از شراب و طعام

دهن بسته ای را رساندی به کام

ز کامش چنین برکشیدن چه بود

قدح دادن و ناچشیدن چه بود

ز غیبش یکی هاتف آواز داد

که باید ره حکم ما باز داد

مراد تو با حکم ما نیست راست

ز ما عاشق ما جز از ما نخواست

اگر زان مایی مباش آن خود

به ما جمع باش و پریشان خود

مراد تو ماییم ای بی خبر

تو مشغولی از ما به چیزی دگر