گنجور

 
حکیم نزاری

خدایا خطاهای ما در گذار

زتو یک نظر وز چو ما صدهزار

جهانی گنه رحمتت در دمی

بیندازد از گردن عالمی

به بیچارگی کرده ام دست پیش

خجل وامگردانم از فضل خویش

همین است کز من نیامد صواب

جزای خطا چشم دارم ثواب

از آن پبش عفوت کنم پوزشی

که امّیدوارم به آمرزشی

خدایا معاد و مآبم به تست

تویی آنک بعث و ثوابم به تست

بریدم طمع جز تو از هر که هست

که من مست جام تو ام از الست

پناهم تویی در که خواهم گریخت

تو کش تا توان گفت خونم که ریخت

اگر رد کنندم عقول و جهول

چه غم چون تو ام کرده باشی قبول

ز من باز گردند پیوند و خویش

تو محروم مگذارم از عفو خویش

خدایا عنان عنایت مپیچ

که من هیچم و هیچ ناید ز هیچ

بر امّید فضل تو کردم گناه

به نومیدیم رد مکن یا اله

ز اول چو بی علّت ما و من

به هم دادی آمیزش جان و تن

به وقت جدا کردن از یکدگر

تو دانی نیارم زدن دم دگر

کسی را تو باشی که در یابدش؟

وگر درببندی که بگشایدش؟

خدایا از آنجا که احسان تست

عفو کن که مجرم هراسان تست

چو مخلوق را هست بخشایشی

دلی می رساند به آسایشی

اگر در پشیمانی آهی کنند

عفو می کند چون گناهی کنند

تو غفّاری و ما گنه کرده ایم

به فضل تو زنهار آورده ایم

ز تقصیرها درگذر یا اله

ببخشای بر ما ببخش از گناه

چو از هر دو عالم ترا خواستست

نزاری ترا هم ز تو خواستست

که بگذاردم گر تو بنوازیم؟

که برداردم گر تو بندازیم؟

قبول تو پس رد مکن دعوتم

چراغی برافروز در خلوتم

طمع منقطع کردم از کاینات

به فضل تو دارم امید نجات

بر امّید مرهم جگر خسته ام

به روی از همه خلق دربسته ام

در بسته نگشاید الّا تو کس

مرا چون تو هستی ز تو هم تو بس

به دست تضرّع به بوی نوید

درت می زنم تا برآید امید

به روی ضریری دری بسته بود

در آن بسته امّید پیوسته بود

بر آن در یکی روز تا شب بماند

ز بیرون کسی در درونش نخواند

یکی گفت در خانه دیّار نیست

برو بر در بسته چندین مایست

شنیدم که می گفت با خود به راز

که این در شود آخرالامر باز

خداوند اگر زنده بازآردش

سرا را در بسته بگشایدش

خداوند ما دایما حاضر است

به اسباب و احوال ما ناظر است

نباشد درش بسته بر مستحق

تو هم معترف باش و هم متّفق

بلی گر گشادست و گر بسته در

ندارد جز او کس از آن سرّ خبر

ببندد چو خواهد که آزاردت

گشاید چو خواهد که بازآردت

تو گر خواستی و او ندادت مرنج

گلی داد و خاری نهادت مرنج

 
sunny dark_mode