گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

ز خود طیره هرگز دل پادشاه

مکن تا نیابد شدن عذر خواه

که در عذر بسیار آفت بُوَد

که در هر یکی صد مخالف بود

بُهش باش تا نبود از عذر پاک

که مردان خود از عذر باشند پاک

اگر پادشاه را به تو ظن نکوست

وفا کن مرادی که در ظنّ اوست

وگر خدمتی کرده ای نا صواب

بر آن رشته دیگر مینداز تاب

به عذر گناه گذشته بکوش

به دامان خدمت گنه را بپوش

نه انکار کن نه ستیهندگی

بیفزای در خدمت و بندگی

که بر حق ستیهندگی نیست راه

چو بر باطل افتد دو شد یک گناه

وگر ظنِّ شه بر خطایی فتاد

ز رُوی فراست به جایی فتاد

حَذَر زان طرف گرد تهمت مگرد

که تا ظن نیفتاد تهمت نکرد

چو از راه تهمت کنی احتزاز

درِ اَمن راحت شود بر تو باز

چو برخاست از خاطر شه گمان

دهد باز در ظلّ عفوت امان

گناهی که کرد از تو رَد پادشاه

تو و سجده شکر بی گاه و گاه

ملک را بِنه سر به شکر و سپاس

حقایق شناسی،چنین حق شناس

به واجب منه عفو بر خویشتن

به خود بر مَتَن چون قز فیله تن

که خود را نباید به انصاف و داد

به حق مستحق عقوبت نهاد

زعفو ملک گوی و احسان او

دعا کن شب و روز بر جان او

وگر زانک ناشاکری ای عزیز

دلیل است تقصیر تو بر سه چیز

مگر کز گناهت هراسان نه ای

ز بد کرده خود پشیمان نه ای

دگر کز عقوبت نه ای بیمناک

نمیداری از هیبت شاه باک

دگر آنک عفو سرافراز شاه

محلّی ندارد به جَنب گناه

چو گوید که بَد رفت و بد کرده ام

زکردار خود خون خود خورده ام

به بخشایش و عفو گردد سزا

وَرا جز تجاوز نباشد جزا

خصوصا که با پادشاه کریم

بنالد گنهکار با ترس و بیم

کند عفو بر عجز و بیچارگیش

نه محروم دارد به یکبارگیش

تن ملک را هیچ تدبیر و رای

چو عفو از تجاوز ندارد به پای

ره توبه بگشاید از عفو شاه

کَرَم سیر گرداند از آن گناه

گنه پیش بَر،عفو خواه از نخست

نه آنگه که کردند بر تو درست

چو از پرده پوشید پیدا شود

به هر انجمن فاش و رسوا شود

بشر گر بکوشد به جهل و حیَل

نباشد بری از خطا و زَلَل

صواب از فزونی خطا از کمی

سرشته سست در طینت آدمی

اگر پادشاه هم به هر علّتی

که از بنده صادر شود زلَّتی

به عفو و به حلم و مدارا برفت

به واجب طریق خدا را برفت

چو نه عفو باشد نه حلم و وقار

ز آزادگان چشم خدمت مدار

ترا گر خطایی فتد گاه گاه

به جان دست بر دل نِه و عذرخواه

چو تقصیر کردی تضرّع نمای

ز سر گیر خدمت،بزن دست و پای

اگر عفو جویی وعجز آوری

دلش با تو پنهان کند داوری

پشیمانی بندگان بر گناه

به بخشایش آرَد دل پادشاه

شود از تو خشنود و رحم آورد

به نیکودلی از بدی بگذرد

به دو چیز گردد خطا از تو محو

گنه هم دو نوع است قصد است و سهو

یکی عذر ظاهر که افتد قبول

شود شاه را دل رحیم و حمول

دویم کرده بر جُرم خود اعتراف

نکرده نهان مار زیر لحاف

چو بر کرده خویش اقرار کرد

به عفوش بباید سزاوار کرد

وگر عجز و بیچارگی ننگرد

به بی رحمی و سِفلگی رَه برد

وگر پادشا از گنه در گذشت

دگرباره پیرامن بد نگشت

بداند که بو دَست سهو وخطا

به خشنودی از شاه باید عطا

ملک خوش کند بر عفو کرده دل

نگردد گنهکار دیکر خجل

وگرباز گردد به کردار خویش

شود با سر جهل و اصرار خویش

نداند به جز قصد زَرق و فریب

نباید خلاص از قصاص و عتیب

کسی کز عقوبت ندارد نهیب

دلیری کند در گنه بی حسیب

و گر خُرد بیند گناه بزرگ

ملَک اهرمن بیند ومیش گرگ

چو بیند گنه را گران کوه وش

عقوبت کند بر دل خویش خوش

پس اَر آید از تو گناهی پدید

سر از ترس در جَیب باید کشید

چو دانست و راه عقوبت گرفت

جزع کن که هیبت نشاید نهفت

نشاید گناه قوی داشت خُرد

نه خشم مَلَک را توان کم شمرده

وگر بیگناهی جفایی کند

از آنان که افتد خطایی کند

نباید جَزَع کرد و اندوه خورد

تو البته از راستی برمگرد

که او پادشاه است و قادر به اَمر

نه یکسان رود جمله با زید و عمرو

چو در نیکویی شکرش آری به جای

به روز بدی هم تحمل نمای

نه هروقت او را به خیر و به شر

بُود طبع بر یک قرار ای پسر

به اقرار نقصان پذیرد گناه

ببخشد چو بردی تضّرع به شاه

چو اصرار کردی گنه برفزود

که جیحون شود قطره بر قطره زود

وگر با تطاول بر آمیختی

به معلاق خذلان بر آویختی

نشاید که مُنکر شوی بر گناه

وگر خود به باطل رود با تو شاه

ندارد روا حجّت آوردنت

مکن سر فرازی بِنه گردنت

ستیهندگی در نگیرد مکوش

گناه از خداوندِ فرمان مپوش

پشیمانی و عاجزی بیش کن

به قولِ نصیحت گر خویش کن

که بر بندگان توبه وعذر خواست

چو بخشایش و عفو بر پادشاست

نزاری ز تکلیف خود سر متاب

مپوشان به کف چهره آفتاب

گرت چشم بخشایش است ای سلیم

برآی از مقامات اُمید و بیم

ز اوج حقایق سخن گوی و بس

مینداز خود در حضیض هوس

مقامات ترتیب دنیا بهل

دَمی کار دل کن ز بیگار گل

چو چشمت به بخشایش است از اله

به خدمت مرو بَر درِمیر و شاه

چو مردان ز دنیا و دین برشکن

زدل بیخ شاخ رعوت بکَن

نه بوی و نه رنگ نه نام و ننگ

نه مهرو ونه کین و نه صلح و نه جنگ

نه جهل و نه عقل و نه کفر و نه دین

نه چند و نه چون و نه‌ آن و نه این

چو آن پیر فرخنده پاک رای

رَ خود گر برون آمدی خوش درآی