گنجور

 
نظامی

بیا ساقی آن خون رنگین رز

درافکن به مغزم چو آتش بخز

میی کز خودم پای لغزی دهد

چو صبحم دماغ دو مغزی دهد

کجا بودی ای دولت نیک عهد

به درگاه مهدی فرود آر مهد

چو آیی به درگاه مهدی فرود

به مهد من آور ز مهدی درود

ترا دولت از بهر آن خواند بخت

که آرایش تاجی و زیب تخت

بتست آدمی را رخ افروخته

جهان جامه‌ای چون تو نادوخته

بنام ایزد آراسته پیکری

ز هر گوهر آراسته گوهری

بدست تو شاید عنان را سپرد

ز تو پایمردی ز ما دستبرد

نشان ده مرا کوی و بازار تو

که تا دانم آمد طلبکار تو

چنانم نماید که از هر دیار

نداری دری جز در شهریار

بهرجا که هستی کمر بسته‌ام

به خدمتگری با تو پیوسته‌ام

ازین جام گفت آن خداوند هوش

زهی دولت مرد گوهر فروش

بلی کاین چنین گوهر سنگ بست

به دولت توان آوریدن بدست

سکندر که با رای و تدبیر بود

به نیروی دولت جهانگیر بود

اگر دولتش نامدی رهنمای

نسودی سر خصم را زیر پای

گزارنده دانای دولت پرست

به پرگار دولت چنین نقش بست

که چون شد سر تاج دارا نهان

به اسکندر افتاد ملک جهان

همه گنج دارا ز نو تا کهن

که آنرا نه سر بود پیدا نه بن

به گنجینهٔ شاه پرداختند

ز دریا به دریا در انداختند

سریر و سراپرده و تاج و تخت

نه چندانکه آنرا توانند سخت

جواهر نه چندانکه آنرا دبیر

بیارد در انگشت یا در ضمیر

طبقهای بلور و خوانهای لعل

طرایف کشان را بفرسود نعل

همان تازی اسبان با زین زر

خطائی غلامان زرین کمر

نورد ملوکانه بیش از شمار

شتر بار زرینه بیش از هزار

سلاح و سلب را قیاسی نبود

پذیرنده را زو سپاسی نبود

دگر چیزهائی که باشد غریب

وز او مخزن خاص یابد نصیب

چنان گنجی از سیم و زر خلاص

به مهر جهاندار کردند خاص

جهاندار از آن گنج اندوخته

چو گنجی شد از گوهر افروخته

به گوهر فروزد دل تیره فام

مگر شب‌چراغش ازینست نام

چو تاریک شاید شدن سوی گنج

که گنج آید از روشنائی به رنج

چرا روی آنکس که شد گنج یاب

ز شادی برافروخت چون آفتاب

تو خاکی گرت گنج باید رواست

که بی‌خواسته خاک را کس نخواست

فروزندهٔ مرد شد خواسته

کزو کارها گردد آراسته

زر آن میوه زعفران ریز شد

که چون زعفران شادی‌انگیز شد

سیاهان مغرب که زنگی فشند

به صفرای آن زعفران دلخوشند

سکندر چو دید آن همه کان گنج

که در دستش افتاد بی دسترنج

پرستندگان در خویش را

همان محتشم را و درویش را

از آن گنج آراسته داد بهر

بداد و دهش گشت سالار دهر

به گردان ایران فرستاد کس

کزین در نگردد کسی باز پس

به درگاه ما یکسره سر نهید

هلاک سر خویش بر در نهید

بجای شما هر یکی بی سپاس

نوازش گری‌ها رود بی قیاس

بزرگان ایران فراهم شدند

وز این داوری سخت خرم شدند

خبر داشتند از دل شهریار

که هست او به سوگند و عهد استوار

همه هم‌گروهه به راه آمدند

سوی انجمنگاه شاه آمدند

بدان آمدن شادمان گشت شاه

از آن پهلوانان لشکر پناه

جداگانه با هر یکی عهد بست

که در پایهٔ کس نیارد شکست

در گنج بگشاد بر هر کسی

خزینه بسی داد و گوهر بسی

همان کار هر کس پدیدار کرد

بدان خفتگان بخت بیدار کرد

بداد آنچه در پیشتر بودشان

دو چندان دگر در افزودشان

چو ایرانیان ان دهش یافتند

سر از چنبر سرکشی تافتند

نهادند سر بر زمین یک زمان

کله گوشه بردند بر آسمان

گرفتند بر شهریار آفرین

که یار تو بادا سپهر برین

سر تخت جمشید جای تو باد

سریر سران خاک پای تو باد

کهن رفت و شاه نو ما توئی

نه خسرو که کیخسرو ما توئی

نپیچد کسی گردن از رای تو

سر ما و پائینگه پای تو

چو شه دید کز را ه فرخندگی

بر ایرانیان فرض شد بندگی

در آن انجمنگاه انجم شکوه

که جمع آمد از هفت کشور گروه

بفرمود تا تیغ و لخت آورند

دو خونریز را پیش تخت آورند

دو سرهنگ گردن برافراخته

حمایل به گردن در انداخته

به سرهنگی از خونشان گل کنند

رسن حلقشان را حمایل کنند

نخست آنچه از گنج زر گفته بود

رسانید چندانکه پذرفته بود

چو نقد پذیرفته آورد پیش

برون آمد از عهده عهد خویش

بفرمود تا خوار کردندشان

رسن کرده بر دار کردندشان

منادی برآمد به گرد سیاه

که این است پاداش خونریز شاه

کسی کین ستم خیزد از نام او

بدین روز باشد سرانجام او

نبخشود هرگز خداوند هش

بر آن بنده کوشد خداوند کش

نظاره کنان شهری و لشگری

بر انصاف و آزرم اسکندری

بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند

جهان‌جوی را بنده فرمان شدند

نشسته جهان‌جوی با بخردان

از آن دایره دور چشم بدان

دو رویه سماطین آراسته

نشینندگان جمله برخاسته

کمر بستگان با کمرهای چست

کمر در کمر گفتی از حلقه رست

سیاست گره بسته بر دست و پای

ز هر پیکری مانده نقشی بجای

چو دیواری از صورت آراسته

جسد مانده و روح برخاسته

سکندر جهاندار دارا شکن

برافروخت چون شمع از آن انجمن

پس آنگاه با هر گرانمایه‌ای

سخن گفت بر قدر هر پایه‌ای

نوا زادهٔ زنگه را باز جست

طلب کرد و زنگار از آیینه شست

بپرسید کای پیر سال آزمای

فکنده سرت سایه بر پشت پای

بسی سال‌ها در جهان زیستی

ز کار جهان بی‌خبر نیستی

چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت

گناهی نه با من بد اندیشه گشت

از آن‌جا که راز جهان داشتی

نصیحت چرا زو نهان داشتی

چو آرد کسی را جوانی به جوش

گنه پیر دارد که ماند خموش

نیوشنده از گرمی شاه روم

به روغن زبانی برافروخت موم

کمانی برآراست از پشت گوژ

پی و استخوان گشته هم‌رنگ توز

سلاح سخن بست و ترکش گشاد

ز جعبه کمان تیر آرش گشاد

نخستین ثنای جهاندار گفت

که بادا جهاندار با کام جفت

انوشه منش باد دارای دهر

ز نوشین جهان باد بسیار بهر

سرسبزش از شادی افراخته

سر خصم در پایش انداخته

بسی پند گفت این جهان‌دیده پیر

نشد در دل کینه‌ور جای گیر

بسی شمع روشن که دودی نداشت

نمودم به دارا و سودی نداشت

چو بخش سکندر بود تخت و جام

ز دارا چه آید به جز کار خام

چو گردون کند گردنی را بلند

به گردن فرازان در آرد کمند

به هندوستان پیری از خر فتاد

پدر مرده‌ای را به چین گاو زاد

کجا گردد از سیل جوئی خراب

بجوی دگر کس در افزاید آب

ترا پای دولت فرو شد به گنج

ز بی دولتیهای دشمن مرنج

جوانی و شاهی و آزاده‌ای

همان به که با رود و با باده‌ای

به کام از جوانی توانی رسید

چو پیری رسد گوشه باید گزید

به پیرایه سر گنبد لاجورد

به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد

جهان پادشا چون شود دیر سال

پرستنده را زو بگیرد ملال

دگر کاگهی دارد از مغز و پوست

شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست

ازو در دل هر کس آید هراس

چو بینند کو هست مردم شناس

به افکندش چاره‌سازی کنند

وزو دعوی بی‌نیازی کنند

نویرا به شاهی برآرند کوس

که بر وی توانند کردن فسوس

از این روی کیخسرو و کیقباد

به پیری ز شاهی نکردن یاد

جهان بر دگر شاه بگذاشتند

ره کوه البرز برداشتند

به پوشیدن و خوردن نیک بهر

شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر

چو شه دید کان یادگار کیان

خبر دارد از کار سود و زیان

به نیک و بد کارزارش رهست

نبرد آزمایست و کار آگهست

بپرسید کان چیست در کارزار

که از بهر پیروزی آید به کار

سپه را چه تدبیر دارد بجای

چه سختی کند مرد را سست پای

نبردآزمای جهان‌دیده گفت

که پیروزی آن پهلوان راست جفت

که در لشکر چون تو شاهی بود

بفر تو یک تن سپاهی بود

چو فرمان چنین است کین خاک سست

ز بهر تو سدی برآرد درست

شنیدم ز جنگ آزمایان پیش

که از زور تن زهرهٔ مرد بیش

دلیریست هنجار لشگر کشی

سرافکندگی نیست در سرکشی

به هنگام لشکر بر آراستن

ز لشگر نباید مدد خواستن

صبوری ز خودخواه و فتح از خدای

که لشگر بدین هر دو ماند بجای

چو پیروز باشی مشو در ستیز

مکن بسته بر خصم راه گریز

گه ناامیدی بجان باز کوش

که مردانه را کس نمالید گوش

ز فالی که بر فتح یابی نخست

دلی باید از ترس دشمن درست

چنین گفت رستم فرامرز را

که مشکن دل و بشکن البرز را

همین گفت با بهمن اسفندیار

که گر نشکنی بشکنی کارزار

شکستی کزو خون به خارا رسید

هم از دل شکستن به دارا رسید

شکسته دل آمد به میدان فراز

ولی کبک بشکست با جره باز

چو در دولتش دل فروزی نبود

ز کار تو جز خاک روزی نبود

دگر باره کردش سکندر سؤال

که‌ای مهربان پیر دیرینه سال

شنیدم که رستم سوار دلیر

به تنها تکاپوی کردی چو شیر

کجا او به تنها زدی بر سپاه

گریز اوفتادی دران رزمگاه

غریب آیدم کز یکی تیغ تیز

چگونه رسد لشگری را گریز

به پاسخ چنین گفت پیر کهن

که گردنده باشد زبان در سخن

چنان بود پرخاش رستم درست

که لشگر کشان را فکندی نخست

چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ

گرفتندی از بیم لشگر گریغ

کسی کو به تنها سپاهی شکست

بدین چاره شد بر عدو چیره‌دست

وگرنه نگنجد که در کارزار

گریزد یکی لشگر از یک سوار

دگر باره گفتش به من گوی راز

که بازوی بهمن چرا شد دراز

چرا کشت بهمن فرامرز را

به خون غرقه کرد آن بر و برز را

چرا موبدانش ندادند پند

کزان خاندان دور دارد گزند

چنین داد پاسخ جهان‌دیده مرد

که بهمن بدان اژدهائی که کرد

سرانجام کاشفته شد راه او

دم اژدها شد وطنگاه او

چو زد دهره بر پهلوانی درخت

شد از خانهٔ دولتش تاج و تخت

که دیدی که او پای در خون فشرد

کزان خون سرانجام کیفر نبرد

سکندر بلرزید ازان یاد کرد

چو برگ خزان لرزد از باد سرد

ز خون‌خوار دارا هراسنده گشت

که آسان نشاید برین پل گذشت

دگر باره درخواست کان هوشمند

در درج گوهر گشاید ز بند

فرو گوید از گردش روزگار

جهان‌جوی را آنچه آید بکار

پس از آفرین پیر بیدار بخت

چنین گفت با صاحب تاج و تخت

که ملک جهان گرچه فرخ بتست

مزن دست سخت اندرین شاخ سست

ز تاریخ نو تا به عهد کهن

که ماند که با ما بگوید سخن

کجا رستم و زال و سیمرغ و سام

فریدون فرهنگ و جمشید جام

زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست

هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست

گذشتند و ما نیز هم بگذریم

که چون مهره هم عقد یکدیگریم

مزن پنج نوبت درین چار طاق

که بی ششدره نیست این نه رواق

جهان چون تو داری جهاندار باش

چو خفتند خصمان تو بیدار باش

سر از عالم ترسگاری برار

بترس از کسی کونشد ترسگار

رها کن رهی کان زیان آورد

ره بد خلل در گمان آورد

کرا باشگونه بود پیرهن

به حاجت بود بازگشتن به تن

تو زان ره که شد باژگونه نورد

بخواه از خدا حاجت و باز گرد

چه بندی دل خود در آن ملک و مال

که هستش کمی رنج و بیشی و بال

به دانش ترا رهنمون کرده‌اند

که مال ترا حکم خون کرده‌اند

برنجد گلوئی که بی خون بود

خفه گردد از خونش افزون بود

هران مال کاید درین دستگاه

بران خفته دان تند ماری سیاه

ستودان این طاق آراسته

ستونی تهی دارد از خواسته

چو در طاق این صفه خواهیم خفت

چه باید شدن با سیه مار جفت

دل از بند بیهوده آزاد کن

ستمگر نه‌ای داد کن داد کن

ز بیداد دارا به ار بگذری

گر او بود دارا تو اسکندری

ببین تا چه دید او ز کشت جهان

تو نیز آن مکن تا نه بینی همان

چه کردی ببین تا جهان یافتی

از آن کن که اقبال ازان یافتی

شه از پاسخ پیر فرتوت سال

گرفت آن سخن را مبارک به فال

ز خدمت کشی کرد و بنواختش

بسی گنج زر پیشکش ساختش

بزرگان ایران ز فرهنگ او

ترازو نهادند با سنگ او

شتابندگان از در بارگاه

ستایش گرفتند بر بزم شاه

کزین بارگه گر چراغی نشست

فروزنده خورشیدی آمد به دست

ز ما گر شبی رفت روزی رسید

گلی رفت و گلشن فروزی رسید

جوی زر ز جوینده‌ای روی تافت

فرو دید و زر جست و گنجینه یافت

ز دریا دلی شاه دریا شکوه

نوازش بسی کرد با آن گروه

چو دیدند شه را رعیت نواز

ز بیداد دارا گشایند راز

که تا دور او بود در گرم و سرد

کس از پیشه خویشتن برنخورد

ز خلق آن چنان برد پیوند را

که سگ وا نیابد خداوند را

به نیکان درآویخته بدسگال

کسی را امانت نه بر خون و مال

تظلم کنان رفته زین مرز و بوم

مروت به یونان و مردی به روم

کسی را که نزدیک او سنگ بود

ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود

چو بد گوهران را قوی کرد دست

جهان بین که چون گوهرش را شکست

سریر بزرگان به خردان سپرد

ببین تا سرانجام چون گشت خرد

نه بس داوری باشد آن سست رای

که سختی رساند به خلق خدای

گرانمایگان را درآرد شکست

فرومایگان را کند چیره دست

نه خسرو شد آن کس که خس پرورست

خسی دیگر و خسروی دیگرست

نمانده درین ملک بخشایشی

نه در شهر و در شهری آسایشی

خراشیده از کینه‌ها سینه‌ها

شده عصمت از قفل گنجینه‌ها

خرابی درآمد بهر پیشه‌ای

بتر زین کجا باشد اندیشه‌ای

که پیشه‌ور از پیشه بگریختست

به کار دگر کس درآویختست

بیابانیان پهلوانی کنند

ملک‌زادگان دشتبانی کنند

کشاورز شغل سپه ساز کرد

سپاهی کشاورزی آغاز کرد

جهان را نماند عمارت بسی

چو از شغل خود بگذرد هر کسی

اگر پیش ازین دادگر خفته بود

همان اختر گیتی آشفته بود

کنون دادگر هست فیروزمند

ازینگونه بیداد تا چند چند

هراسنده شد زین سخن شهریار

منادی برانگیخت اندر دیار

که هر پیشه‌ور پیشه خود کند

جز این گرچه نیکی کند بد کند

کشاورز بر گاو بندد لباد

ز گاو آهن و گاو جوید مراد

سپاهی به آیین خود ره برد

همان شهری از شغل خود نگذرد

نگیرد کسی جز پی کار خویش

همان پیشه اصلی آرد به پیش

ز پیشه گریزنده را باز جست

بدان پیشه دادش که بود از نخست

عملهای هر کس پدیدار کرد

همه کار عالم سزاوار کرد

جهان را ز ویرانی عهد پیش

به آبادی آورد در عهد خویش

جهان داشت بر دولت خویش راست

جهان داشتن زیرکان را سزاست