گنجور

 
نظامی

بنام بزرگ ایزد‌ِ داد‌بخش

که ما را ز هر دانش او داد بخش

خداوند روزی‌ده دستگیر

پناهنده را از درش ناگزیر

فروزندهٔ کوکب تابناک

به مردم کن‌ِ مردم از تیره خاک

توانا و دانا به هر بودنی

گنه بخش بسیار بخشودنی

از او هر زمان روح را مایه‌ای

خرد را دگرگونه پیرایه‌ای

یکی را چنان تنگی آرد به پیش

که نانی نبیند در انبان خویش

یکی را به‌دست افکند کوه گنج

نسنجیده‌هایی دهد کوه‌سنج

نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت

نه سعی‌یی نمود آنکه آن گنج یافت

کند هر‌چه خواهد بر او حکم نیست

که جان دادن و کشتن او را یکی‌ست

نشاید سر از حکم او تافتن

جز او حاکمی کی توان یافتن

درود خدا باد بر بنده‌ای

که افکنده شد با هر افکنده‌ای

چه سود است کاین قوم حق‌ناشناس

کنند آفرین را به نفرین قیاس‌؟

به جایی که بدخواه خونی بود

تواضع نمودن زبونی بود

نکو داستانی زد آن شیر مست

که با زیردستان مشو زیردست

تو ای طفل ناپختهٔ خام‌رای

مزن پنجه در شیر جنگ‌آزمای

به هم پنجه‌ای با منت یار کو‌؟

سپاهت کجا و سپهدار کو‌؟

چو کژدم تویی مار‌خویی کنی

که با اژدها جنگجویی کنی

اگر کردی این خوی ماران رها

وگر نی من و تیغ چون اژدها

چنانت دهم مالش از تیغ تیز

که یا مرگ خواهی ز من یا گریز

به رخشنده آذر به استا و زند

به خورشید روشن به چرخ بلند

به یزدان که اهریمنش دشمن است

به زردشت کاو خصم اهریمن است

که از روم و رومی نمانم نشان

شوم بر سر هر دو آتش‌فشان

گرفتم همه آهن آری ز روم

در آتشگه ما چه آهن چه موم

ز رومی چه برخیزد و لشگرش

به پای ستوران برم کشورش

گر آری به خروارها درع و ترگ

کجا باشدت برگ یک بید برگ‌؟

مگر تیر ترکان یغمای من

نخوردی که تندی به غوغای من؟

سری کاو که سر‌بخش‌ دارا کنی

به ار پیش دارا مدارا کنی

کمان بشکنی‌، پر بریزی ز تیر

زره در نوردی‌، بپوشی حریر

وگرنه چنانت دهم گوش‌پیچ

که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ

حذر کن ز خشم جگر جوش من

مباش ایمن از خواب خرگوش من

به خرگوش خفته مبین زینهار‌!

که چندان که خسبد‌، دود وقت کار

توانم که من با تو ای خام‌خوی

کنم پختگی‌، گردم آزرم‌جوی

ولیک آن مثل راست باشد که شاه

به ار وقت خواری درافتد به چاه

بده جزیت‌، از ما ببَر کینه را

قلم در مکش رسم دیرینه را

نشاید همه ساله گرگینه دوخت

خر و رشته یکبار باید فروخت

مزن رخنه در خاندان کهن

تو در رخنه باشی دلیری مکن

به جایی میاور که جنبم ز جای

ندارد پر پشه با پیل پای

به ملک‌ِ خدا‌داده خرسند باش

مکن ز آهنین چنگ شیران تراش

کلاغی تک کبک در گوش کرد

تک خویشتن را فراموش کرد

بساز انجمن که‌انجم آمد فراز

فرشته در آسمان کرد باز

ندانم که دیهیم کیخسروی

ز فرق که خواهد گرفتن نوی

زمانه که را کارسازی کند

ستاره به جان که بازی کند

ز خاکی که بر آسمان افکنی

سر و چشم خود در زیان افکنی

منم سر‌، دگر سروران پای و دست

سر خویشتن را چه باید شکست؟

طپانچه بر اعضای خود می‌زنی

تبر خیره بر پای خود می‌زنی

غرور جوانی بران داردت

که گردن به شمشیر من خاردت

خلافم نه تنها تو را کرد پست

بسا گردنان را که گردن شکست

مرا زیبد از خسروان عجم

سر تخت کاووس و اکلیل جم

به سختی‌کشی سخت چون آهنم

که از پشت شاهان‌ِ رویین‌تنم

ز باران کجا ترسد آن گرگ پیر

که گرگینه پوشد به جای حریر

ز دارنده نتوان ستد بخت را

نشاید خرید افسر و تخت را

گر اسفندیار از جهان رخت برد

نسب‌نامه من به بهمن سپرد

وگر بهمن از پادشاهی گذشت

جهان پادشاهی به من بازگشت

به جز من که دارد گه کارزار‌؟

دل بهمن و زور اسفندیار‌؟

به من می‌رسد بازوی بهمنی

که اسفندیارم به رویین‌تنی

نژاده منم دیگران زیردست

نژاد کیان را که یارد شکست‌؟

در اندازهٔ من غلط بوده‌ای

به بازوی بهمن نپیموده‌ای

خداوند ملکم به پیوند خویش

مشو عاصی اندر خداوند خویش

پشیمان کنون شو که چون کار بود

ندارد پشیمانی آنگاه سود

جوانی مکن گرچه هستی دلیر

منه پای گستاخ در کام شیر

درشتی رها کن به نرمی گرای

ز جایم مبر تا بمانی به جای

به تندی به غارت برم کشورت

به خواهش دهم کشور دیگرت

من از ساکنی هستم آن کوه سنگ

که در جنبش آهسته دارم درنگ

مجنبان مرا تا نجنبد زمین

همین گفتمت باز گویم همین

چو خواننده نامهٔ شهریار

بپرداخت از نامهٔ چون نگار

سکندر بفرمود کارد شتاب

سزای نوشته نویسد جواب

دبیر قلمزن قلم برگرفت

همه نامه در گنج گوهر گرفت

جوابی نبشت آنچنان دلپسند

که بوسید دستش سپهر بلند

چو سر بسته شد نامهٔ دلنواز

رساننده را داد تا برد باز

دبیر آمد و نامه را سر گشاد

ز هر نکته صد گنج را درگشاد

فرو خواند نامه ز سر تا به بن

برآموده چون در سخن در سخن