گنجور

 
نظامی

دور خلافت چو به هارون رسید

رایت عباس به گردون رسید

نیم شبی پشت به همخوابه کرد

روی در آسایش گرمابه کرد

موی تراشی که سرش می‌سترد

موی به مویش به غمی می‌سپرد

ک«ای شده آگاه ز استاد‌ی‌ام

خاص کن امروز به داماد‌ی‌ام

خطبهٔ تزویج پراکنده کن

دختر خود نامزد بنده کن»

طبع خلیفه قدری گرم گشت

باز پذیرندهٔ آزرم گشت

گفت «حرارت جگرش تافته‌ست

وحشتی از دهشت من یافته‌ست

بی‌خودی‌اش کرد چنین یافه‌گوی

ورنه نکردی ز من این جستجو‌ی‌»

روز دگر نیکترش آزمود

بر درم قلب همان سکه بود

تجربتش کرد چنین چند بار

قاعدهٔ مرد نگشت از قرار

کار چو بی رونقی از نور برد

قصه به دستوری دستور برد

کز قلم موی تراشی درست

بر سرم این آمد و این سر به توست

منصب دامادی من بایدش

ترک ادب بین که چه فرمایدش

هرگه کاید چو قضا بر سرم

سنگ زند بر من و بر گوهر‌م

در دهنش خنجر و در دست تیغ

سر به دو شمشیر سپارم دریغ

گفت وزیر ‌«ایمنی از رای او

بر سر گنج است مگر پای او 

چونکه رسد بر سرت آن ساده‌مرد

گو ز قدمگاه نخستین بگرد

گر بچخد گردن گرا بزن

ورنه قدمگاه نخستین بکن»

میر مطیع از سر طوعی که بود

جای بدَل کرد به نوعی که بود

چون قدم از منزل اول برید

گونه حجام دگرگونه دید

کم‌سخنی دید دهن‌دوخته

چشم و زبانی ادب آموخته

تا قدمش بر سر گنجینه بود

صورت شاهیش در آیینه بود

چون قدم از گنج تهی ساز کرد

کلبهٔ حجامی خود باز کرد

زود قدمگاهش بشکافتند

گنج به زیر قدمش یافتند

هرکه قدم بر سر گنجی نهاد

چون به سخن آمد گنجی گشاد

گنج نظامی که طلسم افکن‌ست

سینهٔ صافی و دل روشن‌ست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode