گنجور

 
نظامی

مادر چو ز دور در، پسر دید

الماس شکسته در جگر دید

دید آن گل سرخ زرد گشته

وآن آینه زنگ‌خورد گشته

اندام تنش شکسته شد خرد

ز‌اندیشهٔ او به دست و پا مرد

گه شست به آب دیده رویش

گه کرد به شانه جعدِ مویش

سر تا قدمش به مِهر مالید

بر هر ورمی به درد نالید

می‌برد به هر کناره‌ای دست

گه آبله سود و گه ورم بست

گه شست سرِ پُر از غبارش

گه کند ز پای خسته خارش

چون کرد ز روی مهربانی

با او ز تلطف آنچه دانی

گفت ای پسر این چه ترک تازی است؟

بازی است چه جای عشق بازی است؟

تیغ اجل این چنین دو دستی

وانگه تو کنی هنوز مستی؟

بگذشت پدر شکایت‌آلود

من نیز گذشته گیر هم زود

برخیز و بیا به خانهٔ خویش

برهم مزن آشیانهٔ خویش

گر زانکه وحوش یا طیورند

تا شب همه ز‌آشیانه دورند

چون شب به نشانهٔ خود آید

هر مرغ به خانهٔ خود آید

از خلق نهفته چند باشی؟

ناسوده نخفته چند باشی؟

روزی دو که عمر هست بر جای

بر بستر خود دراز کن پای

چندین چه نهی به گردِ هر غار

پا بر سر مور یا دم مار‌؟

ماری زده گیر بی‌امانت

موری شده گیر میهمانت

جان است نه سنگ‌ریزه بنشین

با جان مکن این ستیزه‌، بنشین

جان و دل خود به غم مرنجان

نه سنگ‌دلی نه آهنین‌جان

مجنون ز نفیر‌های مادر

افروخت چو شعله‌های آذر

گفت ای قدم تو افسر من

رنج صدف تو گوهر من

گر زانکه مرا به عقل ره نیست

دانی که مرا در این گنه نیست

کار من اگر چنین بد افتاد

این‌کار مرا نه از خود افتاد

کوشیدنِ ما کجا کند سود‌؟

کاین کار فتاده بودنی بود

عشقی به چنین بلا و زاری

دانی که نباشد اختیاری

تو در پی آنکه مرغ جانم

از قالب این قفس رهانم

در دام کشی مرا دگر بار

تا در دو قفس شوم گرفتار

دعوت مکنم به خانه بردن

ترسم ز وبال خانه مردن

در خانه من‌ِ ز ساز رفته

باز آمده گیر و باز رفته

گفتی که ز خانه ناگزیر است

این نرد نه نرد خانه گیر است

بگذار مرا تو در چنین درد

من درد زده‌م‌، تو باز پس گرد

این گفت و چو سایه در سر افتاد

در بوسهٔ پای مادر افتاد

زانجا که نداشت پاس رایش

بوسید به عذر خاک پایش

کردش به وداع و شد در آن دشت

مادر بگرست و باز پس گشت

همچون پدرش جهان به سر برد

او نیز در آرزوی او مرد

این عهدشکن که روزگار است

چون برزگرانِ تخم‌کار است

کارَد دو سه تخم را به آغاز

چون کِشته رسید بدروَد باز

افروزد هر شبی چراغی

بر جان نهدش ز دود داغی

چون صبح دمد بر او دمد باد

تا میرد ازو چنانکه زو زاد

گردون که طلسم داغ سازی است

با ما به همان چراغ بازی است

تا در گره فلک بود پای

هرجا که روی گره بود جای

آنگه شود این گره گشاده

کز چار فرس شوی پیاده

چون رشتهٔ جان شو از گره پاک

چون رشتهٔ تب مشو گره ناک

گر عود کند گره‌نمایی

تو نافه شو از گره‌گشایی