گنجور

 
نظامی

صراف سخن به لفظ چون زر

در رشته چنین کشید گوهر

کز نقد کنان حال مجنون

پیری سره بود خال مجنون

صاحب هنری حلال‌زاده

هم خاسته و هم اوفتاده

در نام سلیم عامری بود

در چاره‌گری چو سامری بود

آن بر همه ریش مرهم او

بودی همه ساله در غم او

هر ماه ز جامه و طعامش

بردی همه آلتی تمامش

یک روز نشست بر نجیبی

شد در طلب چنان غریبی

می‌تاخت نجیب دشت بر دشت

دیوانه چو دیوباد می‌گشت

تا یافت ورا به کنج کوهی

آزاد ز بند هر گروهی

بر وحشت خلق راه بسته

وحشی دو سه گرد او نشسته

دادش چو مسافران رنجور

از بیم ددان سلامی از دور

مجنون ز شنیدن سلامش

پرسید نشان و جست نامش

گفتا که منم سلیم عامر

سرکوب زمانهٔ مقامر

خال تو ولی ز روی تو فرد

روی تو به خال نیست در خورد

تو خود همه چهره خال گشتی

یعنی حبشی مثال گشتی

مجنون چو شناخت پیش خواندش

هم زانوی خویشتن نشاندش

جستن خبری ز هر نشانی

وآسود به صحبتش زمانی

چون یافت سلیمش آنچنان عور

بی گور و کفن میان آن گور

آن جامهٔ تن که داشت در بار

آورد و نمود عذر بسیار

کاین جامه حلالی است در پوش

با من به حلال‌زادگی کوش

گفتا تن من ز جامه دور است

کاین آتش تیز و آن بخور است

پندار در او نظاره کردم

پوشیدم و باز پاره کردم

از بس که سلیم باز کوشید

آن جامه چنانکه بود پوشید

آورد سبک طعام در پیش

حلوا و کلیچه از عدد بیش

چندانکه در او نمود ناله

زان سفره نخورد یک نواله

بود او ز نواله خوردن آزاد

زو می‌ستد و به وحش می‌داد

پرسید سلیم کی جگر سوز

آخر تو چه می‌خوری شب و روز؟

از طعمه تواند آدمی زیست

گر آدمی‌ای طعام تو چیست؟

گفت ای چو دلم سلیم نامت

توقیع سلامتم سلامت

از بی‌خورشی تنم فسرده است

نیروی خورندگیش مرده است

خو باز بریدم از خورش‌ها

فارغ شده‌ام ز پرورش‌ها

در نای گلوم نان نگنجد

گر زانکه فرو برم برنجد

زین‌سان که منم بدین نزاری

مستغنی‌ام از طعام‌خوار‌ی

اما نگذارم از خورش دست

گر من نخورم خورنده‌ای هست

خوردی که خورد گوزن یا شیر

ایشان خایند و من شوم سیر

چون دید سلیم کان هنرمند

از نان به گیاه گشته خرسند

بر رغبت آن درشت‌خواری

کردش به جواب نرم یاری

کز خوردن دانه‌های ایام

بس مرغ که اوفتاد در دام

آن‌را که هوای دانه بیش است

رنج و خطر زمانه بیش است

هر کو چو تو قانع گیاه است

در عالم خویش پادشاه است

روزی ملکی ز نامداران

می‌رفت به رسم شهریاران

بر خانهٔ زاهدی گذر داشت

کان زاهد از آن جهان خبر داشت

آمد عجبش که آنچنان مرد

مأوا گه خود خراب چون کرد

پرسید ز خاصگان خود شاه

کاین شخص چه می‌کند در این راه‌؟

خوردش چه و خوابگاه او چیست؟

اندازه‌اش تا کجا و او کیست؟

گفتند که زاهدی است مشهور

از خواب جدا و از خورش دور

از خلق جهان گرفته دوری

درساخته با چنین صبوری

شه چون ورق صلاح او خواند

با حاجب خاص سوی او راند

حاجب سوی زاهد آمد از راه

تا آوردش به خدمت شاه

گفت ای ز جهان بریده پیوند

گشته به چنین خراب خرسند

یاری نه، چه می‌کنی در این کار‌؟

قوتی نه، چه می‌خوری در این غار‌؟

زاهد قدری گیاه سوده

از مطرح آهوان دروده

برداشت بدو که خوردم این است

ره‌توشه و ره‌نورد‌م این است

حاجب ز غرور پادشایی

گفتش که در این بلا چرایی؟

گر خدمت شاه ما کنی ساز

از خوردن این گیا رهی باز

زاهد گفتا چه جای این است

این نیست گیا گل‌انگبین است

گر تو سر این گیا بیابی

از خدمت شاه سر بتابی

شه چون سخنی شنید از این دست

شد گرم و ز بارگی فرو جست

در پای رضای زاهد افتاد

می‌کرد دعا و بوسه می‌داد

خرسند همیشه نازنین است

خرسندی را ولایت این است

مجنون ز نشاط این فسانه

برجست و نشست شادمانه

دل داد به دوستان زمانی

پرسید ز هر کسی نشانی

وانگاه گرفت گریه در پیش

پرسید ز حال مادر خویش

کان مرغ شکسته بال چون است؟

کارش چه رسید و حال چون است؟

با اینکه ازو سیاه‌رویم

هم هندوک سیاه اویم

رنجور تن است یا تنومند‌؟

هستم به جمالش آرزومند

چون دید سلیم کان جگر ریش

دارد سر مهر مادر خویش

بی کان نگذاشت گوهرش را

آورد ز خانه مادرش را