گنجور

 
نظامی

مغنی بساز از دم جان‌فزای

کلیدی که شد گنج گوهر گشای

برین در مگر چون کلید آوری

ازو گنج گوهر پدید آوری

چو میوه رسیده شود شاخ را

کدیور فرامش کند کاخ را

ز بس میوه باغ آراسته

زمین محتشم گردد از خواسته

ز شادی لب پسته خندان شود

رطب بر لبش تیز دندان شود

شود چهرهٔ نار افروخته

چو تاجی در او لعلها دوخته

رخ سرخ سیب اندر آید به غنج

به گردن‌کشی سر برآرد ترنج

عروسان رز را زمی گشته مست

همه سیب و نارنج بینی به دست

ز بس نار کاورده بستان ز شاخ

پر از نار پستان شده کوی و کاخ

به دزدی هم از شاخ انجیردار

در آویخته مرغ انجیر‌خوار

ز بی روغنی خاک بادام دوست

ز سر کنده بادام را مغز و پوست

لب لعل عناب شکر شکن

زده بوسه بر فندق بی دهن

درختان مگر سور می‌ساختند

که عناب و فندق برانداختند

ز سرمستی انگور مشگین کلاه

برانگشت پیچیده زلف سیاه

کدو بر کشیده طرب رود را

گلوگیر کشته به امرود را

سبدهای انگور سازنده می

زروی سبد کش برآورده خوی

شده خوشه پالوده سر تا به دم

ز چرخشت شیرش شده سوی خم

لب خم برآورده جوش و نفیر

هم از بوی شیره هم از بوی شیر

درین فصل کافاق را سور بود

سکندر ز سوری چنان دور بود

بیابان و وادی و دریا و کوه

شب و روز می‌گشت با آن گروه

بسی خلق را از ره صلح و جنگ

برون آورید از گذرهای تنگ

چو پیمانهٔ عمرش آمد به سر

بر او نیز هم تنگ شد رهگذر

جهان را به آمد شدن هر که هست

دولختی دری دید لختی شکست

ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ

که بالاش تنگست و پهلو فراخ

چنانش آمد آواز هاتف به گوش

کزین بیشتر سوی بیشی مکوش

رساندی زمین را به آخر نورد

سوی منزل اولین باز گرد

سکندر چو بر خط نگارد دبیر

بود پنج حرف این سخن یادگیر

بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف

زدی پنج نوبت بدین پنج حرف

زکار جهان پنجه کوتاه کن

سوی خانه تا پنج مه راه کن

مگر جان به یونان بری زین دیار

نیوشندهٔ مست شد هوشیار

بترسید و گوشی برآواز داشت

از آن خوش رکابی عنان بازداشت

به شایستگان راز معلوم کرد

وز آنجا گرایش سوی روم کرد

به خشکی و تری و دریا و دشت

بسی راه و بی راه را در نوشت

به کرمان رسید از کنار جهان

ز کرمان درآمد به کرمانشهان

وز آنجا به بابل برون برد راه

ز بابل سوی روم زد بارگاه

چو آمد ز بابل سوی شهر زور

سلامت شد از پیکر شاه دور

به سستی درآمد تک بارگی

ز طاقت فرو ماند یک‌بارگی

بکوشید کارد سوی روم رای

فرو بسته شد شخص را دست و پای

گمان برد کابی گزاینده خورد

در و زهر و زهر اندر و کار کرد

نهیب توهم تنش را گداخت

نشد کارگر هر علاجی که ساخت

دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش

به یونان زمین پیش دستور خویش

که بشتاب و تعجیل کن سوی من

مگر بازبینی یکی روی من

همان زیرکان را که کار آگهند

بیاور اگر صد و گر پنجهند

چو قاصد به دستور دانا رسید

در بسته را جست با خود کلید

ندید آنچه زو رستگاری بود

درو نقش امیدواری بود

همه زیرکان را ز یونان و روم

طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم

هم از ره درآمد بر شهریار

به روزی نه کان روز بود اختیار

تن شاه را بر زمین دید پست

به رنجی که نتوان از آن رنج رست

پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه

بمالیدش انگشت بر نبضگاه

چو اندازهٔ نبض دید از نخست

نشان از دلیلی دگر بازجست

بفرمود از آنجا که در خورد بود

دوائی که داروی آن درد بود

دواگر بود جمله آب حیات

وفا چون کند چون درآید وفات

جهانجوی را کار از آن درگذشت

که رنجش به راحت کند بازگشت

از آن مایه کز خانهٔ اصل برد

ودیعت به خواهندگان می‌سپرد

جهان چون زرش داد در دیک خاص

خلاصی که از خاک باید خلاص

وجودش که ساکن شد از تاختن

درآمد به برگ عدم ساختن

شکر خنده شمعی که جان می‌نواخت

چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت

برآمد یکی باد و زد بر چراغ

فرو ریخت برگ از درختان باغ

نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو

نه پر ماند بر نوبهاری تذرو

فروزنده گلهای با بوی مشک

فرو پژمریدند بر خاک خشک

سکندر که بر سفت مه زین نهاد

ز نالندگی سر به بالین نهاد