گنجور

 
نشاط اصفهانی

شهنشاه دریا دل ابر کف

ابر طبع او چه گهر چه خزف

جهانجوی و عادل شه دین پرست

جهان در یکی عزم بگشود و بست

به عالم حصاری متین از کرم

که دارد از او بسته پای ستم

به سالی همایون و فرخ به فال

سر سروران آن شه بی هُمال

که با روسیان جنگی آهنگ داشت

به این ره هم آهنگ آن جنگ داشت

در این عرصهٔ دلکش دلربا

که آرد به تن جان شمیم صبا

به نُه پرده زد قبه خرگاه او

چهارم فلک خرگه جاه او

در این دشت چندی بیاسود و ماند

از آن جای لشکر سوی روس راند

چو راندی ابر اشهب دیو تک

ملک از فلک خواندی الامرلک

بیفتاد ازین وادی این سو رهش

بر این تل که میبود منزلگهش

ز حکم وی این قصر پیراسته

چو قصر فلک یابی آراسته

چنان اندر این قصر افکنده نور

که در قصر گردون فروزنده هور

ملک چهره پوشاند از شرم او

فلک بی سکون رفت ز آزرم او

زمین گشت آرامگاهی چنین

فلک رشک آرد همی بر زمین

در او چون بپیوست سلک نشاط

گهر هم از آن بست کلک نشاط

بدین قطعه بنگر که پا تا به سر

همی عقد بر عقد در و درر

بدان عقدها تا در او شهد بست

به هر عقد از آن عقد این عهد بست

به هر عقد او گر شماری لآل

دهد یاد آن سال فرخنده فال

جهانبان را جهانی دیگر است این

زمین و آسمانی دیگر است این

بهارش را زیان از دی نباشد

شرابش را خمار از پی نباشد

به گنج وی فنا را نیست دستی

که هرچ افزون دهد افزون‌ترستی

در آن گیتی که ملکی پایدار است

شهنشه باج گیر و تاجدار است

به سر تاجش ولی از گوهر خویش

ستاند باج لیک از کشور خویش

به درگاهش کسی را راه باشد

که با وی خاطری آگاه باشد

از آن دریا که غواصش ضمیر است

در آن ایوان که از فکرش سریر است

چو خواهد طبع شه گوهر برآرد

چو خواهد رای خسرو پا گذارد

پی ضبط گهر گنجور گردد

به پای دست او دستور گردد

نه هر کس درخور این کار باشد

نه هر سر لایق اسرار باشد