گنجور

 
نشاط اصفهانی

یاربت بر لب ولی دل غافل است

کز لبت تا دل هزاران منزل است

گر زبان با جان و لب با دل یکیست

از دعا تا مدعا حاصل یکیست

وانکه سازد با دعا لب را قرین

نی دعا با مدعا شد همنشین

آنکه جان پیوسته دارد با خدا

از دعا لب بست و دل از مدعا

بنده‌ام وز بندگی شرمنده‌ام

شرم بادم زین که گویم بنده‌ام

من کیم شایستهٔ جرگ سگان

کی شمارندم ز جمع بندگان

گفت آن شاهنشه ملک یقین

مفخرالکونین امیرالمؤمنین

وقت آنکس خوش که در آن زندگی

وقت خود را بگذراند چون سگی

زانکه ده حال نکو در وی بود

کانکه در وی نیست مؤمن کی بود

در میان خلق او را قدر نیست

هر که مسکین است با این حال زیست

دور او را هست فقر و نیست مال

وندرین حالت مجرد را هُمال

سوم آن باشد که او هرگز نَجُست

مسکنی معلوم و مأوایی درست

خود بساط اوست سرتاسر زمین

از علامات توکل باشد این

چارم اکثر وقت را جایع بود

این صفت از صالحان شایع بود

پنجم او را صاحب او گر زند

باز بر درگاه او خوش می‌تند

حاش‌لله ترکِ آن در گوید او

یا دری غیر از در او جوید او

از علامات مرید اینست کو

از جفا هرگز نگردد غیر جو

سادس او شب را نخوابد جز قلیل

وین صفت باشد محبان را دلیل

سابع آنکس را که شد فرمانبرش

گر زند سد بار و راند از درش

چون بخواند باز آید شاد و خوش

نه دلی پر حقد و نه رویی ترش

راندن و خواندن بود یکسان بر آن

باشد این حال از خصال خاشعان

ثامن اکثر حال او باشد سکوت

تاسع او خشنود از صاحب به قوت

این سکوتش از علامات رضاست

وین رضایش از قناعت مقتضاست

عاشر آن باشد که چون میرد سگی

نیست میراثیش پر یا اندکی

وین نباشد جز ممات زاهدین

رب‌الحقنی بهم فی‌الغابرین

ای خدای من، من آنم کز کرم

سوی هستی دادیم ره از عدم

ذات بیچونت چو کرد آهنک جود

هیچ را داد از کرامت هر چه بود

جود تو چون هیچ‌تر از من ندید

تا کمال و فضل تو آرد پدید

هر چه مخزون بود در گنج عدم

یک به یک را زد به نام من رقم

قدرتت از نیستی هستیم داد

از تهیدستی زبر دستیم داد

چیستم من؟ نیستم، هستی تر است

آستینم من زبردستی تر است

راست گویم من هنوز آن نیستم

ور نگویم من تو دانی چیستم

ای ز بودت ظلمت ما را ظهور

ظلمت ما پردهٔ رخسار نور

ای تو ذاتت عدل و ای وصفت کرم

من نبودم قابل چندین نِعَم

نه همین بر مستحقان کافیی

عدل را عین و کرم را وافیی

خیر تو نازل به سوی ما همی

شر ما صاعد به سویت هر دمی

نعمتت بر من فزون شد از شمار

وانچه پیدا شد یکی بود از هزار

ای بسا نعمت که از من شد نهان

یا که خود پیدا و من غافل از آن

این یکی نعمت که ای دادار غیب

بر من از رحمت شدی ستار عیب

هستی و نیکوییم بود و نبود

لطفت آن پیدا و این پنهان نمود

زشتیم را دادی آیین جمال

ظلمتم را نور و نقصم را کمال

پای تا سر عیب چون دیدی همی

عیب من از خلق پوشیدی همی

هم ز تو دارم امید ای ذوالمنن

که ز من پنهان نماند عیب من

آزمایش را گهی در ابتلا

کرد و سد نعمت نهان در یک بلا

گر جفا کردم وفا دیدم ز تو

گر خطا کردم عطا دیدم ز تو

جای شکر از من تو عصیان یافته

من به پاداش تو احسان یافته

من کجا و ذکر منتهای تو

من کجا و شکر نعمتهای تو

شاعران را شکر نعمت مدحت است

خادمان را شکر نعمت خدمت است

نعمتی را شکر اگر هم کرده‌ام

جای خدمت مدحتی آورده‌ام

نعمتت افزونتر آمد از قیاس

چون قیاسش نیست چون بتوان سپاس

ره نمودی برده ره از غفلتم

پند دادی سخت‌تر شد قسوتم

نیکویی کردی به اعطای جمیل

من به عصیان سر کشیدم ای خلیل