گنجور

 
نشاط اصفهانی

باز این دیوانه ی بگسسته بند

فاش میگوید بآواز بلند

در همه عالم نبینم غیر دوست

چیست عالم، نیست عالم گرنه اوست

کافر است این عاشق شوریده حال

ای مسلمانان کافر کش تعال

اقتلونی کیف ماشاء الحبیب

والطرحونی اینما جاء الحبیب

عشق اگر کفر است بیشک کافرم

گر کشی کافر بکش من حاضرم

طایری را از قفس آزاد کن

خاطر غمدیده ای را شاد کن

مرغ دامی را سوی بستان فرست

تشنه کامی را بر عمان فرست

من نمیگویم که عاشق کافراست

عاشقی از کافری آنسوتر است

کافرم ترسم اگر از کشتنم

بنده ی شاهم نه در بند تنم

این تن خاکی قرین خاک به

دور ازین ناپاک جان پاک به

این سرادر خورد ویران کردن است

این قفس شایسته ی بشکستن است

مرغ را خوشتر چه باشد از چمن

زندگی تن بود زندان من

جان سلیمان است و این دل خاتم است

که بر او نفشی ز اسم اعظم است

وین تن مشؤومم آن دیو لعین

کز سلیمان در ربودستی نگین

آن حواس باطن و ظاهر همه

امر وی را گشته فرمانبر همه

مرگ کو تاداد جان گیرد ز تن

خاتم جم را ستاند ز اهرمن