گنجور

 
نشاط اصفهانی

شب نگردد روشن از نام چراغ

نام فروردین نیارد گل به باغ

عشق را رسمی بباید اسم سوز

چشمی آب آور، دلی آتش فروز

من ز عشق اسمی همی بشنیده‌ام

از طلب رسمی کجا کی دیده‌ام

فاش میگویم که من عاشق نیم

گر بگویم عاشقم صادق نیم

عاشق عشقم طلبکار طلب

ای غریبا ای شگفتا ای عجب

عشق را پیدا نباشد منزلی

تا به سویش راه جوید مقبلی

ای دریغا می‌ندانم کوی او

تا توانم ره سپارم سوی او

خانه پنهان کرد و منزل ناپدید

زان سوی ظلمات مأوایی گزید

گر ز ظلمات تنت آرم گذر

سوی عشق آنگاه گردم راهبر

کاروان در ظلمت شب شد روان

محمل او در میان کاروان

گاه محمل پیش راند گه ز پس

ساربان بی شمع و اشتر بی جرس

عشق میگوید که ای آکنده گوش

از سرود من جهان اندر خروش

از فروغم هر دو عالم روشن است

برقم اندر خرمن مرد و زن است

عالم و آدم ز سوزم درگرفت

آتشم در جمله خشک و تر گرفت

خامهٔ من رنگ آمیز گل است

زخمهٔ من نغمه ساز بلبل است

از خم من صُبغَة‌الله رنگ یافت

مارِ مَیْت از دامن من سنگ یافت

جیب شب هر صبح از من چاک شد

جسم خاک از من به عرش پاک شد

سر بنه تا پا نهی در کوی من

چشم بربند و ببین در روی من