کشور جان مرا سلطان تویی
نه همی سلطان که جان جان تویی
ساختی دل را در آن کشور امیر
عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
امتحان را گو امیری چون کند
این وزیری آن دبیری چون کند
در کمین بگذاشتی خیل هوس
ره گشادی سوی دل از پیش و پس
ناگهان بیرون شد آن خیل از کمین
نه اثر بگذاشت از آن نه ازین
جانشین آن امیر اماره شد
شد هوا چیره، خرد بیچاره شد
ابلهی بر صدر دانش جا گزید
دست غفلت نامهٔ فکرت درید
گر نه عون تو شَوَدْشان دستگیر
تا ابد مانند مسکین و اسیر
ای خداوند دل ای سلطان جان
این اسیران هوس را وارهان
بس دلیر است این هوس اندر مصاف
لشگری از قاف دارد تا به قاف
میل تا میلش سپه از میلها
از خیالش خیلها در خیلها
هر دو عالم گوشهای از گاه اوست
شادی و غم توشهای از راه اوست
در وی افسون درنگیرد یا فنی
پهلوانی باید و خصم افکنی
قهرمانی پر دلی خونخوارهای
تا که سازد در مصافش چارهای
آزمودم عقل را در کار نفس
نیست در وی طاقت پیکار نفس
در مصاف این دغل مردی فرست
در علاج این مرض دردی فرست
مرد را دردی بباید، درد کو
درد را مردی بباید، مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرد است عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
عقل دل را کی رهاند از هوس
مرد میدان هوس عشق است و بس
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.