گنجور

 
نشاط اصفهانی

خواجه‌ای بوده‌ست از پیشینگان

با بزانش میل و با بوزینگان

با بزی در خانه یک بوزینه داشت

روزی از خانه قدم بیرون گذاشت

یک سبوی ماست بود اندر فضا

وان کنیزک خفته در کنج سرا

دید بوزینه چو خالی خانه را

هم سبو پر دید و هم پیمانه را

نرم نرمک میخ خود برکند زود

با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود

پس ز بیم خواجه مکری درگرفت

اندکی ز آن ماست بر کف برگرفت

با هزاران پوزش آمد پیش بز

ای دریغ از پوزه و از ریش بز

میخ بز برکند و بندش برگسست

پس به جای خویش محکم برنشست

نیم خفته آن کنیزک نیم چشم

می‌بدید و خنده بودش جای خشم

ناگه از در با هزاران برگ و ساز

باز آمد خواجهٔ بوزینه باز

دیدی اسپیدی سبو در پوز بز

شد جهان بر وی سیه چون روز بز

هر کجا در خانه چوب و سنگ بود

خواجه را زان سو همی آهنگ بود

بز ز پیش و او ز پس هر سو روان

گاه افتان گاه خیزان گه دوان

فارغ آن بوزینه از این کشمکش

در کنار میخ خود بنشسته خوش

گاه میخندید و گه میداد تیز

نه به ریش بز به ریش خواجه نیز

وان کنیزک همچنان تا دیرگاه

گه گشاده دیده، گه بسته نگاه

این مثل در تست شو آگه ز راز

ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز

عقل یزدانی چو آن بوزینه بود

نفست آن مکارهٔ دیرینه بود

کارفرما در تو نفس سرکش است

تو همی گویی که کار دانش است

این سخن را گرچه شرحی درخور است

لیک در مقصد سخن اولیتر است

پس قیاس از فکرت بوزینه خواست

تا سبوی خواجه خالی شد ز ماست

نطق اگر اینست اگر آنست نطق

مشترک در جنس حیوان است نطق

چون حدیثی گفته آمد از قیاس

در نیاز عقل بر فعل حواس

به که هم زین ره سرودی سر کنیم

لیک آهنگی از این خوشتر کنیم

عاریت کرده‌ستم از آگه دلان

من زبان، تو نیز رو گوشی ستان

تا کنی فهم این حدیث نغز را

پوست بگذاری و گیری مغز را

کوش تا سودی از این سودا بری

کی گهر بی غوص از این دریا بری

گفته آمد اندکی زین پیشتر

که بود حس مبدأ درک بشر

نفس را جز ذات خود گر مدرکیست

مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست

وانچه بیرونست از حس ذات تست

وهم و غفلت نیز در وی ره نجست

نفس بی آلت کند ادراک نفس

حس کجا و درک ذات پاک نفس

وانچه با آلت شود معلوم تو

هست معقول تو یا موهوم تو

لاجرم نفست محیط وی شود

ورنه در خورد تصور کی شود

شاید ار محسوس را گویی که بود

بی وجود حاس در خارج وجود

لیک هر معقول فرع عاقل است

ذات بی او ذات عاقل باطل است

این سخن را گر مسلم داشتی

منتی بر کِفت ما بگذاشتی

یک زمان بنشین و با ما راز کن

عقده ای در رشته دارم باز کن

آنکه را معبود میدانی بگو

جز تو باشد یا تو باشی عین او

گر تویی این خود حدیث مغلق است

که تو هستی فانی و باقی حق است

جز تو گر باشد محاط نفس تست

خود یکی نقش از بساط نفس تست