گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نشاط اصفهانی

آن امام و پیشوای متقین

سیدالسجاد زین‌العابدین

در مدینه بر در کاخی رسید

بانگ های و هوی میخواران شنید

بانک چنگ و بانک عود و بانک نی

بانک ساقی بانک نوشا نوش می

بانک مینا بلبله در بلبله

جوش صهبا غلغله در غلغله

حلقه بر در زد که در این حلقه کیست

خادمی زان حلقه بر در شد که چیست

گفت زان کیست این غفلت فزا

گفت خادم زان بِشْر است این سرا

گفت آزاد است او یا بنده است

فانی است او یا که خود پاینده است

گفت آزاد است و خواجه محتشم

صاحب خیل و خداوند حشم

گفت آری بِشْرِ حافی بنده نیست

کز چنین کردار خود شرمنده نیست

این بگفت و زود از آنجا درگذشت

بِشْر آگه شد چو از آن سرگذشت

ناله از نی گریه از مینا گرفت

خون دل از ساغر صهبا گرفت

آتشی از شمع افتادش به جان

وز میان جمع بیرون شد دوان

تشنه کامان تشنهٔ آبند و آب

تشنهٔ این تشنگان مستطاب

تشنگی را مبدأ از آب است و بس

تشنگان را آب جذابست و بس

جذب مغناطیس آهن را کشان

تو در آهن میل بینی نی در آن

جنبش آهن اگر از خویش بود

کم نمیگشتی چو آهن بیش بود

جذب مغناطیس افزون چون شود

جنبش آهن همی افزون شود

چیست عاشق تا که خیزد میل از آن

جذب معشوق است میل عاشقان

میل در تو عین جذب وی بود

ور نباشد جذب جنبش کی بود

عاشقان را جنبشی از خویش نیست

از دو سو یک میل باشد بیش نیست

گاه جذب و گاه عشقش نام شد

گاه آغاز و گهی انجام شد

بِشْر پویان تا که هم جوید نشان

زان بشیر و زان نذیر مهربان

تیره روزی هر طرف پویان گذشت

تا به خورشید سپهر جان گذشت

تشنه کامی غوطه در عمان گرفت

پاک گشت و جا بر پاکان گرفت

تا به کی ای خواجه غافل زیستن

با چنین کردار باطل زیستن

پاک کن آیینهٔ دل از هوس

تا تو در وی عکس حق بینی و بس

ورنه جز باطل نبینی با ضمیر

نه بشیرت سود بخشد نه نذیر

بِشْرِ جافی را دل ار صافی نبود

کی یکی گفتارْش از خود میربود

تو مگو کان گفت گفت دیگریست

از امامی یا که از پیغمبریست

در دل و جان ابوجهل عنود

هیچ بود از گفتهٔ احمد نبود

پاک باید کرد دل را از لجاج

تا نیفتد حاجتی با احتیاج

عارفان و عالمان رهنما

واقف شرعند و آیین خدا

خلق را در هر زمانی رهبرند

حجت حق نایب پیغمبرند

گفتِ ایشان گفتهٔ پیغمبر است

گر پذیری جانب حق رهبر است

در دلی کو طالب نور هداست

گرچه ما گفتیم جنبش از خداست

لیک هر دل قابل این جذب نیست

کار مغناطیس جذب آهنیست

کاه را در جذب از آهن فرقهاست

این ز مغناطیس آن از کهرباست

این یکی جذبی که شیطانی بود

وان دگر جذبی که رحمانی بود

تو مجو از جنس شیطان طبع و خو

ور بجستی جذب رحمانی بجو