گنجور

 
نشاط اصفهانی

شب آمد و دل باز نیامد ز در او

یا رب دگر امروز چه آمد بسر او

یار آمد و از دل خبری نیست خدا را

دیگر ز که پرسیم ندانم خبر او

نشنیده نداد او ز چه بر قصه ی ما گوش

نا دیده فتادیم چرا از نظر او

ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند

آن مرغ که دردام تو رسته ست پر او

در چشم خود او راند هم جای که ترسم

بر مردم بیگانه بیفتد گذر او

یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم

زینگونه چرا مختلف آمد اثر او

کس نیست که بی مشغله ای روز گذارد

یا مشعله ی شب ننهد دل ببر او

آنرا که نه کاری نه غم عشق نگاریست

بیچاره نشاط است و دل در بدر او

 
 
 
امیر معزی

سروی‌که بنفشه برگل آمد بر او

اقبال رسانید به گردون سر او

ماییم به مهر و دوستی در خور او

فرماندهٔ عالمیم و فرمانبر او

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
عطار

ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او

رحمت کن و بگریز ز چشمِ ترِ او

وی داده طلاق او و زو ببریده

امشب نتوانی که شوی با سرِ او

اوحدالدین کرمانی

سربازی کن اگر تو داری سر او

پا داری کن باز مگرد از درِ او

می دان به یقین که تاتوی باتو بود

ممکن نبود که باریابی برِ او

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از اوحدالدین کرمانی
کمال‌الدین اسماعیل

آن شمع که آفت سرست افسر او

فربه شود از اشک تن لاغر او

بر گریۀ من شبی بخندید بطنز

سرّدل من گشت قضای سر او

خواجوی کرمانی

بر بود دلم یک نظر از منظر او

جان در سر دل رفت و دلم در سر او

چشمم بکنار از آن گهر می بخشد

کاین چیز سرشته اند در گوهر او

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خواجوی کرمانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه