گنجور

 
نشاط اصفهانی

ابر بر طرف گلستان گوهر افشان است باز

خسرو گل را مگر عزم گلستان است باز

باز سنبل میدمد از باغ یا باد بهار

از شمیم آن خم گیسو پریشان است باز

طره ی سنبل پریشان زلف شاهد بی قرار

خواجه در کار قرار و فکر سامان است باز

در خروش بلبلان مطرب غزلخوان میرسد

واعظ بیچاره شاد از پند رندان است باز

برگ برگ شاخ بر توحید یزدان آیتی ست

خواجه صدرالدین چرا در فکر برهان است باز

تا شتاب عمر ببینند این جوانان، هر بهار

گل بشاخ امروز و فردا خاک بستان است باز

از خرابی ساز آبادش عمارت تا بکی

لطفها در کار دل کردی و ویران است باز

عارض گل بی حجاب و طلعت او بی نقاب

چشم ابر و دیده ی من از چه گریان است باز

نیست پنداری نشاط آگاه از حالم طبیب

درد می‌خواهم من و او فکر درمان است باز