گنجور

 
نظیری نیشابوری

دلی دارم که طاقت کار او نیست

تحمل غیر عیب و عار او نیست

دلی دارم که قلزم های مواج

حریف آه آتش بار او نیست

دل سختم به راحت می ستیزد

فلک را دست بر آزار او نیست

نشاط عندلیب از بوی و رنگست

نوای ما ز موسیقار او نیست

کجا صنعان کجا بغداد مستان؟

انا الحق گو سری بر دار او نیست

کجا باشد به بند و قید دستار؟

سر مجنون، که جز سربار او نیست

مریض عشق را مردن علاجست

دوای درد در بازار او نیست

سر مرغی نپرد در کمینگاه

که آب و دانه در منقار او نیست

زبان بازی کند سوسن از آنست

که آب شرم در رخسار او نیست

به این شد کعبه از کوی تو ممتاز

که رشکی بر در و دیوار او نیست

«نظیری » این عبیر از عشق سازد

کدامین عطر کز گلزار او نیست