گنجور

 
نظیری نیشابوری

صافی شوم از کون که در درد صفا نیست

بر عرش زنم جوش که در خمکده جا نیست

رویم همه چون سایه، که در خدمت خورشید

صد گونه سجودست که در خدمت ما نیست

لطف نظر سوختگان تابش برقست

اینجا پر پروانه طلب بال هما نیست

چندان که در آن جعبه خدنگ است نصیبست

در همت ما جستن و در شست خطا نیست

بخرام به گلشن که پی سیر و صبوحی

پیغام گلی نیست که با باد صبا نیست

توفیق نکوکاری ما و تو عطاییست

اخلاص به دینار و مروت به بها نیست

صدگونه دوا بر سر هر شاخ گیاهیست

اما چو تو را درد ندادند دوا نیست

گر کفر و ضلالت بود ار دین و هدایت

خوش باش که کار ازلی جز به عطا نیست

با حکم قضا ساز که در دیر «نظیری »

مقبول فغان نیست نمازی که قضا نیست