گنجور

 
نظیری نیشابوری

تو را گفتم ز صبح وصل مهرافروزتر باشی

نه کز داغ و داع دوستان دلسوزتر باشی

به سعیت چون کمان می خواستم در بر کشم روزی

چه دانستم که از تیر قضا دل دوزتر باشی

من از شغل تو سرگردان شدم در ابجد دانش

تو در علم نظر هر دم نکات آموزتر باشی

مثال ما درین بستان زمستان و بهار آمد

که چندانی که من بد روز تو بهروزتر باشی

نه گردونی که با عالم قرابت کشتگی دارد

چرا هرچند زاری بشنوی کین توزتر باشی

تواضع جو که می سازد غرور و سرکشی خوارت

ز جمشید ار به حسن و دلبری فیروزتر باشی

«نظیری » تا بهار وصل گل افشان شود باید

ز بستان دردی هجران نشاط‌اندوزتر باشی