گنجور

 
نظیری نیشابوری

زان عنبرین کلاله که بر سر نهاده ای

منت به تاج بر سر قیصر نهاده ای

بر چهره زلف و خال بود خوش نما ولیک

خط بر عذار از همه خوشتر نهاده ای

آغوش جانم از بر و مویت معطر است

گل در شکنج زلف معنبر نهاده ای

حسن تو زیور تو بس است اینقدر چرا

بر گوش و سینه زحمت زیور نهاده ای

ترتیب ساز جشن ملوکانه کرده ای

اسباب بزم و رزم برابر نهاده ای

مینا به کف ز ساعد سیمین گرفته ای

خنجر به پیش از می احمر نهاده ای

از کبر بر مراد دل کس نبوده ای

تهمت به بخت و جرم بر اختر نهاده ای

خط عاشق لبان پر از انگبین تست

در راه مور دام ز شکر نهاده ای

آب حیات می چکد از لفظ چون درت

لب بر زلال خضر و سکندر نهاده ای

اوراق نظم و نثر «نظیری » بگو بسنج

بحری به کف سفینه گوهر نهاده ای