زان عنبرین کلاله که بر سر نهاده ای
منت به تاج بر سر قیصر نهاده ای
بر چهره زلف و خال بود خوش نما ولیک
خط بر عذار از همه خوشتر نهاده ای
آغوش جانم از بر و مویت معطر است
گل در شکنج زلف معنبر نهاده ای
حسن تو زیور تو بس است اینقدر چرا
بر گوش و سینه زحمت زیور نهاده ای
ترتیب ساز جشن ملوکانه کرده ای
اسباب بزم و رزم برابر نهاده ای
مینا به کف ز ساعد سیمین گرفته ای
خنجر به پیش از می احمر نهاده ای
از کبر بر مراد دل کس نبوده ای
تهمت به بخت و جرم بر اختر نهاده ای
خط عاشق لبان پر از انگبین تست
در راه مور دام ز شکر نهاده ای
آب حیات می چکد از لفظ چون درت
لب بر زلال خضر و سکندر نهاده ای
اوراق نظم و نثر «نظیری » بگو بسنج
بحری به کف سفینه گوهر نهاده ای