گنجور

 
نظیری نیشابوری

دست در طره آشفته یاری نزدیم

یادگاری گرهی بر سر تاری نزدیم

شرممان باد که مشهور جهانیم به عشق

نشدیم آتش و برقی به دیاری نزدیم

در ره دوست چو خاشاک دوا ریخته اند

بر سر آبله ای نشتر خاری نزدیم

کرد صد سالک چالاک برین راه گذر

دست در حلقه فتراک سواری نزدیم

همه را زشتی و زیبایی ما در نظر است

بخیه ای بر طرف پرده کاری نزدیم

هرچه دادند و گرفتند در آن کوی نکوست

بر ترازو و محک وزن و عیاری نزدیم

خلوت انس «نظیری » نبود روزی ما

حلقه‌ای بر در دل در شب تاری نزدیم