گنجور

 
نظیری نیشابوری

دهشت از صیدم مکن بی زخم کاری نیستم

خود شکار کس شوم شیر شکاری نیستم

مغز افروزد شمیم و کشت سوزد شبنمم

آه محنت دیده ام باد بهاری نیستم

خود به خون خویش می جوشم چو صهبا در سبو

زین حریفان از کسی ممنون یاری نیستم

به که از من کم رسد زحمت به صدر اعتبار

پر به تنگ از گوشه بی اعتباری نیستم

آگهی بخش است حالم، پند ده بیناییم

در سر مغرور کم از هوشیاری نیستم

فصل ها از سرگذشت ناامیدی خوانده ام

گوش بر افسانه امیدواری نیستم

هرچه می گوید زبانم کرده انشا کاتبم

جز رقم از خامه بی اختیاری نیستم

انتظار وعده دارم در ادای وام دوست

بد ادا وقت طلب در جانسپاری نیستم

خوی شرمم پندگیران را «نظیری » بر جبین

گرچه دارم منفعت بی شرمساری نیستم