گنجور

 
نظیری نیشابوری

تو این گشاد و گره‌ها به دام فکر مباف

امید نیست که عنقا برآید از پس قاف

درین دیار که ماییم آدمیت نیست

تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف

مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد

امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف

ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید

کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف

جمال و جاه به حسن وفا صفا دارد

تو را که حسن وفا نیست از جمال ملاف

شجاعتی که برآیی به دیگران سهلست

اگر به خویش برآیی تهمتنی به مصاف

کی این جماعت جاهل خداشناس شوند

که در امور خلافت همی کنند خلاف

تو را چنان که تویی وصف می توانم کرد

خطیب شهر اگر تیغ می نهد به غلاف

نه عارف است که گفت از حسد «نظیری » را

چگونه صیت تو اقلیم را گرفت اطراف

ز لطف شه شده دیهیم پوش درزی شهر

چه حیرت است اگر جوهری شود صراف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode