گنجور

 
نظیری نیشابوری

در بغل مصحف و سجاده تقوا بر دوش

برد از مدرسه ام مغبچه باده فروش

در نماز از صف اصحاب برونم آورد

بر زبان نیت و تکبیر مؤذن در گوش

هم در احرام ز سوداش به سر مانده دو دست

هم به نیت ز تماشاش زبان گشته خموش

هر دو از زمره اسلام روان گردیدیم

او به من عشوه کنان من ز پیش طعنه نیوش

گاه گفتی به سرین نکته که هان تیز بده

گه فکندی به قفا بوسه که هین تیز بنوش

مست و واله به خرابات مغانم آورد

وز حریفان خرابات برآورد خروش

صنم آراسته کردند و قدح در دادند

گرم گردید ز من زمزمه نوشانوش

رد اسلام و ورع برهمنم تلقین کرد

با بتان روی به روی و به مغان دوش به دوش

آن چه آیات و حکم بود ببرد از یادم

وان چه ابیات و غزل بود قوی ساخت به هوش

عمرها مطرب و میخانه پرستی کردم

ناگهم خورد به گوش از قدح باده سروش

کاین چه مستی و غرورست به طاعت بگرای

وین چه نااهلی و دوریست به خدمت می کوش

زین صدا رفتم از آهنگ مقامات به در

زین ندا آمدم از باده طامات به هوش

بردم از کوی حریفان به سوی زاویه رخت

کردم از نشئه تحقیق به علیین جوش

تا برون آمدم از عالم فردانیت

خود خراباتی و خود زاهد و خود باده فروش

قصه عاشق دیوانه «نظیری » دگرست

عاشقان را ز چنین رو نپسندند خموش