گنجور

 
نظیری نیشابوری

نگاهت چشم جادو برنتابد

فریب خال هندو برنتابد

چو گل از تابشی برمی فروزی

مزاجت گرمی خو برنتابد

تعالی الله از آن لطف بناگوش

که بر تابیدن رو برنتابد

چنان در دوستی توسن عنانی

که رخش طاقتت مو برنتابد

صبا ترسان وزد سویت که ترسد

دماغت عکس گیسو برنتابد

مزاج وحشیی داری که از دور

نگاه چشم آهو برنتابد

ز بس وحشی غزالانت رمانند

دل شوریده ام هو برنتابد

کلاه ناز نیک از سر نهادی

جبینت چین ابرو برنتابد

خدنگ چشم زود از زه فکندی

کمانت زور بازو برنتابد

چو عزم بدعتی خویت نماید

عنان زان سو به این سو برنتابد

به قهر و ناز تو گردن نهادیم

که سر از صولجان گو برنتابد

چو آید در بیان کلک «نظیری »

لآلی تار صد تو برنتابد