گنجور

 
نظیری نیشابوری

رشکی به من گهی ز ادای سخن رسد

صد جایگه مقام کند، تا به من رسد

من بر در از تجلی آن نور ساختم

پروانه چون به عرصه آن انجمن رسد

در راه تو شمال و صبا در ترددند

تا بو که را دهی که به بیت الحزن رسد

گر زیر گلبنی قفسم را نمی نهی

جایی بنه که ناله به گوش چمن رسد

گفتند: کم بقاست سمن عندلیب گفت

ای کاش عمر گل به حیات سمن رسد

جیبی که پاره شد به ملامت رفو نشد

دست جنون مباد به این پیرهن رسد

زاهد ز سر نکته صوفی چه آگه است؟

در شیوه های چشم صنم برهمن رسد

بازیچه تو معجز عیسی به باد داد

در نرگس تو کس به چه افسون و فن رسد؟

ای جان به سعی درد «نظیری » نمی رود

مرگی مگر به داد دل زیستن رسد