گنجور

 
نظیری نیشابوری

خوشا کز بس هجوم گریه ام در دامن آویزد

سر دست نگارینم نگار از گردن آویزد

چنان در دست آویزم به دل گرمی و دمسازی

که در هنگام جان بازی به دشمن دشمن آویزد

نسازد بوی یوسف دیده یعقوب را روشن

اگر عشق زلیخایش نه در پیراهن آویزد

مقیم کوی تو بی روی تو با بلبلی ماند

که صیادش به ماه دی قفس در گلشن آویزد

گرفتم در پر پروانه سوزم درنمی گیرد

حذر کن زان که ناگه آتشم در روغن آویزد

دلی دارم به دست طعن ناصح چون کهن دلقی

که در هر بخیه لختی خرقه اش از سوزن آویزد

چراغ ما چه زیب و فر دهد محفل سرایی را

که قندیل مه و مهرش فلک از روزن آویزد

ببینی گر جلایی از مه و پروین مشو ایمن

به شکل خوشه گه صیاد دام از خرمن آویزد

پی درد «نظیری » این همه گفت و شنو دارم

گلی می‌چینم از گلشن که خاری در من آویزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode