گنجور

 
صائب تبریزی

کشد در خاک و خونم گر غباری در من آویزد

ز پا افتم اگر خاری مرا در دامن آویزد

ندارد جز ندامت حاصلی آمیزش مردم

نصیب برق گردد دانه چون در خرمن آویزد

به جان خرسندی از جانان به آن ماند که یعقوبی

دهد از دست یوسف را و در پیراهن آویزد