گنجور

 
نظیری نیشابوری

بکش، بسوز، که نام امان نخواهم برد

دعا به درد سر آسمان نخواهم برد

مکن ملاحظه از کشتنم که روز جزا

ز رشک نام تو را بر زبان نخواهم برد

ز دل طپیدن آغاز عشق دانستم

کزین معامله غیر از زیان نخواهم برد

ز اضطراب دلم روز وصل معلومست

که از بلای شب هجر جان نخواهم برد

بس است چند کنی ای فراق بی رحمی

دگر به خویش تحمل گمان نخواهم برد

اگر ز دامن یوسف کنند بالینم

سری که وقف تو شد ز آستان نخواهم برد

به این ملال که من می روم بسوی چمن

چه جای غنچه که برگ خزان نخواهم برد

«نظیری » این چه بلندی و تیز پروازیست

ز شوق ره به سوی آشیان نخواهم برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode