گنجور

 
نظیری نیشابوری

یکی فلسم هوس هر روز در سیمابم اندازد

خرد فرسایدم رنگ و ز آب و تابم اندازد

زر صافی بدم، از ریب و رنگ طبع بیگانه

چه دانستم که دوران در کف قلابم اندازد

ز سلطانی به کنج گلخنی افگنده تقریرم

که خاکستر به جای بستر سنجابم اندازد

ندارم مستی طاووس اگر همرنگ طاووسم

فریب طبع روبه در شراب نابم اندازد

به خون سرگشته تر دارم دلی از چرخ دولابی

نیفتم در خیال خود که در گردابم اندازد

حیات و مرگ خود چون حاصل افسانه می بینم

شبم بیدار دارد روزها در خوابم اندازد

چو مرغان سحر خوانست از بس ذوق فریادم

به نور صبح در شک پرتو مهتابم اندازد

ادا ناکرده فرض صبحدم تا چند مخموری

به نزد صالحان در گوشه محرابم اندازد

به عیش و ناز نتوان تکیه بر مهر جهان کردن

شبانم پرورد تا در کف قصابم اندازد

عزیزان از تعلق سخت در رفتن گرانبارم

کسی خواهم درین طوفان نخست اسبابم اندازد

ندارم شورش و ذوقی «نظیری » اشک و آهم کو

که چون شکر در آتش چون نمک در آبم اندازد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode