گنجور

 
نظیری نیشابوری

در به روی عیش تا بستیم دیگر وانشد

صد کلید آورد بخت و قفل این در وانشد

در گریبانی که غم آویخت کمتر شد درست

خوش دلی کم دوخت جیبی را که یک سر وانشد

تا غم از ویرانه ما راه آمد شد گشود

دیده شمع امید ما ز صرصر وانشد

همچنان مکتوب ناکامی به هم پیچیده ماند

نامه سربسته ما هیچ جا سر وانشد

سعی کردم تا مگر از عشق پردازم دلی

قطره خونابه ای از روی اخگر وانشد

اضطراب از بهر جان بردن بسی پروانه کرد

پیچ و تاب شعله اش از بال و از پر وانشد

آن که شب خواب «نظیری » را به افسون بست بست

هیچ کار بسته او زان فسونگر وانشد