گنجور

 
نظیری نیشابوری

هر شب بذیل صحبت جانان تن آورم

وز دامنش نثار به دامن درآورم

بیرون روم ز ارض جسد در سمای روح

وحی مبین و کشف مبرهن درآورم

انشا کنم به منطق سیمرغ راز غیب

شورش به طایران نوازن درآورم

نیلی لباس و سینه فروزان چو کرم شب

در صحن لفظ معنی روشن درآورم

آتش زبان شمع بخاید چون من به حرف

کلک زبان بریده الکن درآورم

از مد عنبرین که کشم صبح اولین

اشهب به روی عنبر لادن درآورم

سر برزند چو صبح ز دیوار بوستان

کلک و ورق گرفته به گلشن درآورم

هرگه کنم نظاره مرآت گل به نظم

صد معنی از خموشی سوسن درآورم

چون حسن ارغوان نگرم از سرشگ گرم

خون در رگ فسرده روین درآورم

هر گوهری که از شب آبستنم بزاد

روزش به عقد بخت سترون درآورم

گر معنیی بربط سخن توسنی کند

سختش لگام بر سر توسن درآورم

بر صحن چارباغ جهان افکنم سماط

از هشت خلد خوان ملون درآورم

گردد بحل کار، فرومانده بس که من

لعل گران به تیشه کان کن درآورم

طبعم شکفته از طرف کس نمی شود

تا کی دقیقه های مبین درآورم

هر روز گوی برده به دعوی ز آفتاب

بر زین نشسته شور به برزن درآورم

زین زال فتنه جوی کشم کینه قدیم

غارت به خان و مانش چو بهمن درآورم

از دیک سینه جوش برآرم به سوز دل

گردون به رقص همچو نهنبن درآورم

دوران هنوز خون سیاوش نکرده پاک

سهراب را به حرب تهمتن درآورم

صد نوحه جیب و سینه درد در درون و من

از خنده پرده بر رخ شیون درآورم

صد تفته سوزنم به جگر هست و آب نیست

چندان که نم به چشمه سوزن درآورم

از بس گشاد تیر دهد شست روزگار

نگذاردم که دست به جوشن درآورم

صد زخم دل گزا خورم از دست ناکسان

تا لقمه ای به کام چو هاون درآورم

گوهر به مشت می دهم و نیست ناخنم

چندان که یک خراش به معدن درآورم

دستم نمی رسد که برآرم ز آستین

پایم نمی دهد که به دامن درآورم

باید هزار دور کند آسمان که من

یک بار آفتاب به روزن درآورم

امید عیش نیست درین چاه غم مگر

بیژن شوم که مرغ مثمن درآورم

با خصم سخت روترم از تیغ و دوست او

آیینه ام که در دل آهن درآورم

گردون اگر بیازش دستی کرم کند

گل مهره زمین به فلاخن درآورم

افشای راز بت نه صلاح است ورنه من

صد پارسا به کیش برهمن درآورم

آن گفتگو به خاک مذلت فتاده باد

کز بهر مصلحت حیل و فن درآورم

شک نارسانده دست به چوگان اعتقاد

گوی یقین به حال گه ظن درآورم

مگر زمانه پرده یوسف دریده است

کی دل به دست عشوه این زن درآورم؟

پاک از جهان روم که مسیح مجردم

قارون نیم که گنج به مدفن درآورم

بر توسن زمانه کسی ره به سر نبرد

من زیرکم که پای به کودن درآورم

ترسم چنان ز حاصل دوران که دانه را

چون مورچه شکسته به مکمن درآورم

قسمت رسیدنیست ز احسان هر که هست

دست از چه پیش رزق معین درآورم؟

گل در بغل نسیم چمن می کند مرا

من آن نیم که دست به چیدن درآورم

بر نخل شعله هر شرری بلبلی شود

گر خار خار سینه بگلخن درآورم

هر بخیه بر مرقع درویش عقده ایست

غفلت شود که رشته به سوزن درآورم

بر حلقه کمند و خم دام فتنه ام

مرغی نیم که چشم به ارزن درآورم

در وادیی که بیم خطر بیشتر بود

شب نالم و به قافله رهزن درآورم

آن نغمه سنج بلبل باغم که در خزان

مرغان رفته را به نشیمن درآورم

عشقت چو دست فتنه به یغما برآورد

از ره بلای رفته به مأمن درآورم

از بس که پیش عشوه تو بی بهاست جان

شرم آیدم که کیل به خرمن درآورم

ابر بهار حسن توام کز سرشک و آه

شب های رنگ و بوی به گلشن درآورم

مغز جگر گدازم و در دیده ها کشم

تا در چراغ حسن تو روغن درآورم

در همتم چو سرو به آزادگی مثل

قمری نیم که طوق به گردن درآورم

عشاق همتی که ز در صبر رفته را

گر درنیاورد دگری من درآورم

خورشید جرعه نوش شراب خم منست

حاشا که لب به دردی هر دن درآورم

شهدی چو دوستی به قدح خوشگوار نیست

کی لب به زهر کینه دشمن درآورم

نی نی که لاف می زنم و هزل می کنم

کی من به امر و نهی کسی تن درآورم؟

آن روستاییم که به غازان شه ار رسم

اول زبان به گفتن «کم سن » درآورم

در ظاهرم تکبر و در باطنم هوا

سنجاب در ته خزادکن درآورم

از بس بدم کفایت جرمم نمی کند

تاراج اگر به رحمت ذوالمن درآورم

آن سالخورده مطرب دیرم که صبح و شام

انجیل را به نغمه ارغن درآورم

طبعم رحم فسرده شد از شهوت زنان

لب بندم و عقیم بزادن درآورم

دیوان شعر کهنه بشویم ز فکر تو

از نعت خواجه نظم مدون درآورم

شهری ز بیم احمد مرسل کنم بنا

آفاق را به حصن محصن درآورم