گنجور

 
نظیری نیشابوری

زمانه را پی تزیین سور شاه امسال

بهار پیش ز نوروز کرد استقبال

جهان ز شادی آیین خویشتن دارد

چو آفتاب دهانی ز خنده مالامال

کشیده ماه جلالی به طالع فیروز

فراز چتر سپهری سرادقات جلال

به فر و شان همایون نشست بر مسند

به قدرت ملک العرش ایزد متعال

ز فوج فوج ظریفان و لون لون لباس

جهان به جلوه درآمد به احسن الاشکال

سریر گشت مزین به صد حلی و حلل

ملک نشست مرتب به صد قبول و جمال

ز عکس مشعل و شمع حریم مجلس او

سپهر گشت پر از شکل بدر و نقش هلال

نه با غلوی تمنائیش هراس جدل

نه در هجوم تماشائیش غبار ملال

کسی که باده درو خورد مست شد دایم

کسی که عیش درو کرد شاد شد به نوال

عبید مجمره گردان او شمیم بهشت

عقیق مروحه جنبان او نسیم شمال

درو ز غیرت بر باد داده جم مسند

درو ز حسرت در خاک کرده قارون مال

همین که دیده به نظاره اش مقید شد

ازو به سعی بدر بردن دلست محال

بود به مرتبه ای دلپذیر زینت او

کزو چو دور روی سایه ناید از دنبال

خیال هست جهان را که بر پرد از شوق

که کرده اند به آیین و زینتش پر و بال

خجسته مجلس سوری که رفته حورالعین

ز صحن او به سر زلف خویش گرد ملال

به تحفه از بر مشاطگان او هر دم

برند غالیه حوران برای زیب جمال

کند نثار شب سورش آنقدر شادی

که شادمانی نوروز را کند پامال

شبش چنان به لطافت که دیده اعمی

ز جیب شام ببیند جمال صبح وصال

شبی به نور و صفا آنچنان که بر رخ او

به جای مردمک دیده بود نقطه خال

شبی چنین که شنیدی و سور شاه درو

شده طلایه عشرت چو روز اول سال

دو در یک دل هم درج شاهزاده سلیم

دو صبح بود به خورشید او نموده جمال

در اتفاق قدم بر قدم چو فتح و ظفر

ز اتحاد عنان بر عنان چو جاه و جلال

به فعل گشته مقارن چو با بیان معنی

به نطق گشته موافق چو با جواب سئوال

اگر در آینه با هم جمال بنمایند

ز اتحاد سزد گر یکی شود تمثال

به عهد دوستی این برادران شاید

که دیگر از رحم آیند توامان اطفال

چنان موافق هم کز یکی چو یاد کنی

نمی شود که نیاید یکی دگر به خیال

به قدر جمله بزرگند اگر چه هست به عمر

تفاوتی چو شب قدر و غره شوال

وجود این سه گهر با وجود حضرت شاه

چو چار عنصر تن دهر را مقوی حال

مقارع فلکی را سلوک شه قانون

مدارج ملکی را رسوم شه منوال

مغنیان حریمش به زخمه ناخن

ز صحن سینه گشایند چشمه های زلال

چو دست چنگی او بر دود به رشته چنگ

به رقص جان و دل اندر زمین کشند اذیال

پیاله ای ز شراب مروقش بر کف

که سوی نکهت او روح کرده استقبال

به جامش از دهن بط اگر نریزی زود

گلو ز مشک شود بسته اش چو ناف غزال

فروغ ساغر او گر به آفتاب افتد

ز ارتفاع دگر رو نیاورد به زوال

وگر هوای خمش به دماغ پشه خورد

به رنگ شهپر طاووس گرددش پر و بال

پی ار برند به کحل الجواهر خم او

رسد به قیمت یاقوت هر شکسته سفال

قمر به نسبت جامش پر و تهی گردد

که گاه بدر نماید به چشم و گاه هلال

میی که آدم از انگور او اگر خوردی

تمام دیو نهادان شدی فرشته خصال

میی چنین و چو خمخانه انجمن در جوش

ز بانگ نغمه قوال و خنده هزال

شه از سریر خرامان شده به سوی سریر

مثال ابر بهاری روانه بر اطلال

جلال دین و دول شاه اکبر غازی

خلیفه به سزا داور خجسته خصال

خضر دلی که به سرچشمه ولایت او

قضا به آب بقا شسته دفتر آجال

اگر نه ضامن ارزاق لطف او گردد

به گرد جسم نگردند در رحم اشکال

هرآنگهی که سوی آسمان نیاز برد

ز آب چشمه خورشید دیده مالامال

ز یمن دعوت او آسمان شود مفتوح

ز روی فرخ او آفتاب گیرد فال

چو سر به سجده نهد ز آسمان ندا آید

بر آفتاب پرستان وبال نیست وبال

ز عون دعوت و افسون او عجب نبود

که آفتاب شود ایمن از کسوف و زوال

رسوم دولت او را قوام تا حدی

که بر مذاهب و ادیان کشد خط ابطال

حدیث و وحی چنان از بلاغتش منسوخ

که بر کلام عرب کس نمی نویسد قال

به دین او که به آفاق صلح کل دارد

به جز ستم که حرامست هرچه هست حلال

زهی به رتبت کسری و قدر اسکندر

به فر دولت تو خلق رسته اوز اهوال

به بذل و رفق تو آسوده تن صغیر و کبیر

تو کدخدای جهانی جهن تراست عیال

سری که دعوی گردنکشی کند با تو

برآورد ز گریبان او اجل چنگال

اگر خلاف رضای تو شاخ میوه دهد

به خویشتن زند آتش ز زننگ خویش نهال

اگر درازی عمر عدو رقم سازی

ز روی صفحه نماید الف به صورت دال

نعوذ بالله ازان فیل دیو هیکل تو

که آسمانش سراسیمه گردد از دنبال

به فرق کوه و به خرطوم کوه و بینی کوه

بهر دو ناب از آن که روان دو رود زلال

گهی که حمله کند از صلابت بدنش

سرش عمود به کف بر میان زند از بال

گران رکاب بماندن، سبک عنان بشدن

به وزن کوه ولی در شتاب یک مثقال

به دشت و کوه چرد بیشه ها کند میدان

به شهر و کوی چمد خانه ها کند اطلال

به شارعی که نمایان شود ز هیبت او

بیفکنند ز ارحام مادران اطفال

چو بردوند به کوه و کمر ز حمله او

ز بیم جان فتد اقطاب بر سر ابدال

نهند سلسله کاینات بر پایش

چنان کشد که عروسان سرو قد خلخال

چکان ز شورش مغزش به کاکلش مستی

چو رشحه ای که به سنبل چکد ز فرق نهال

گه قرار و سکون چون عدالت مهدی

گه خروش و تردد چو فتنه دجال

به بیشه شعله فتد در رود به گاه نبرد

ز کشته پشته شود بر دود چو روز قتال

چنان که بخت جوان ملک به حکم ملک

کجک به تارک او چون به فرق دولت دال

به غیر اسب تو کان بردود به حمله او

به گاه شورش او می شود جهان پامال

تبارک الله ازان توسن پری زادت

که مانیش نتواند کشید شبه و مثال

ز پا فتاده به دولت رسد ز طلعت او

ز ماه غره او ماه عید گیرد فال

به مشکلات منجم رسد که درگه دور

مدار و مرکز و ادوار را کشد اشکال

زمین چو قطره سیماب از سمش لرزان

به گاه جستن اندر قوایمش زلزال

سخن بربط نیاید به گاه تعریفش

که از جلادت او می شود گسسته مقال

زنند چنگ اگر ناقصان به فتراکش

صبی رسد به بلوغ و فنی رسد به کمال

ز حادثات زمانت امان تواند داد

درو نمی رسد از چابکی فنا و زوال

کنی قیاس زمان زودتر رود ز قیاس

کنی خیال مکان پیش تر رسد ز خیال

عنان سوی ازلش از ابد بگردانی

زمان ماضی آید به جای استقبال

سپهروار سر دیو را به عرصه خاک

درافکند خم فتراکش از شهاب دوال

چو تیر غیب زند ز آسمان گذار کند

مگر خدنگ تو از نعل او نموده نصال

به نزد قوس کیانی تو محل نبرد

کمان گروهه نماید کمان رستم زال

ز حدت آهن شمشیر برق پیکر تو

ز کان برآمد و مشهور شد به تیغ جبال

ز رعد تازی تو نفخ صور تابد روی

ز برق هندی تو تیغ کوه دزدد یال

قیامتست قیامت گهی که از سر کین

به رزم معرکه آرا شوی به قصد جدال

ره برون شدن از قید تن نیابد روح

ز بس که معرکه گردد ز کشته مالامال

اجل ز بدگهران خاک را فرو بیزد

تن زمین شود از زخم تیره چون غربال

ز بس که تفرقه افتد به پیکر اعدا

ز ضربت دم شمشیر و خنجر قتال

جدا سر از تن و تن از قدم رود هر سو

که مرگ را نشود بهر قبض روح مجال

من آن زمان به رکاب تو از نهایت شوق

ادا کنم دو سه بیتی ز بینوایی حال

فلک ز آه کنم همچو صفحه تقویم

زمین از اشک کنم همچو تخته رمال

به مدحت تو کنم بکریان فریدون فر

ز دولت تو کنم عنیان همایون فال

برم فروغ صد الهام را به کذب مباح

کنم حرام صد اعجاز را به سحر حلال

ره سخن ز تمیز تو آن چنان بندم

که در برابر قولم کسی نگوید قال

فغان ز مدعی باد سنج بیهده دو

به دشت و در چو سراسیمه نافه بچه ضال

گهی که دیده در آژنگ ابرویش بیند

سنان و تیغ کند بر ضمیر استقلال

ز قول تیره او راه فهم من تاریک

ز نظم نازک من طبع صلب او صلصال

به مبحثی که رسد نکته ای نسازد قطع

اگر چه دعوی قاطع کند به فضل و کمال

گرسنه قهرتر و تیزخوی تر گردد

درو چو آتش چندان که بیش ریزی مال

دعا و مدح برو چون بر آب هیزم خس

هجا و فحش بر او چون بر آتش آب زلال

به حسن لطف تو سخن از بغل برون آرم

نهان کنم چو رسد از جفاش در دنبال

کلام حق اگر از جیب خود برون آرم

درآن کشد ز نفاق درون خط ابطال

سخن ز دیدن او در جهد به خاطر من

چو گربه های ز باد پلنگ در آغال

چو در برابر نطقم دکان فروچیند

خزف نهد به ترازو گهر برد به جوال

از آن ذخیره کز اکسیر خاطرم ببرد

خمیرمایه صد من زرست یک مثقال

چو در ریاض معانی روش کند فکرم

جهد ز شاخچه طبع من هزار نهال

ولی ز هیبت این دی تمیز سرد شنو

سخن شود به گلو چون به نای کلکم نال

جماعتی ز سفیهان تیره طبع دنی

مدام در پیش افتاده اند همچو وبال

همه چو فکر خطا رخ نموده سوی سفر

یکی نبرده به جا راه چون خیال محال

ز بی تمیزی این ناقدان کم مایه

گهر به قدر خزف گشته زر به نرخ سفال

شدست مطلع اشعارم از ملالت طبع

ستاره سوخته چون ماه منخسف احوال

چو کهربا شده در طبع من جواهر نظم

که پیش کس نتوان کرد ازین مقوله مقال

سزد که اختر نظم ما به یک ساعت

توجه تو برون آرد از هبوط و وبال

برم به مدح تو دیوان شعر بر گردون

اگر مراد «نظیری » دهی به استعجال

همیشه تا چو گل از تندباد حادثه هست

نهال روزی اهل هنر پریشان حال

وجود این سه پسر با حیات شه بادا

شکفته تر ز گل و تازه تر ز روی نهال