گنجور

 
نیر تبریزی

چه سرودیست که اینمرغ خوش الحان آورد

مژده باد بهاری بگلستان آورد

گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید

بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد

دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد

مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد

لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن

بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد

کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد

سجده بایست بر این سرو خرامان آورد

روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت

صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد

ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما

که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد

دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر

که زخون جگرم لاله بدامان آورد

بچمن غنچه خندان طرب آرد اما

بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد

دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت

دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد

حبذا دجله بغداد و لب آب فرات

خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد

من بفرزانگی استاد حکیمان بودم

بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد

آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت

ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد

گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان

دهنم بست بر این کلبه ویران آورد

یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم

حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد

گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت

گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد

نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب

که مرا بر سر این آتش سوزان آورد

یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم

کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد

فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز

نتواند چو منی طفل سخندان آورد

نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او

کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد

نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت

بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد

نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت

ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد

جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم

هر که آورد برم قطره بعمان آورد

شاعری در خور من نیست که استاد خرد

اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد

لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد

ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد

نیرا رشته نظم سخن از دست برفت

نتوان در غزل این قصه بپایان آورد

مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد

باید این شکوه بنزد شه مردان آورد

علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست

تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد

نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست

بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد

داورا دادگرا جانم از این غم برهان

که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد