گنجور

 
نیر تبریزی

زینهار ایدل از آن غمزه که شمشیر بدست است

باحذر باش که از مست کسی طرف نبسته‌ست

کس چه سان از تو برد جان که زدنباله حشمت

حشم ناز و فنون تا نگری دست بدست است

کام من از تو همین بس که بپای تو نهم سر

که مرا پایه ز اندازه بالای تو پست است

نیست از پیچش موی تو مرا روی رهائی

کاین بلائی است ، که پابندِ من از روزِ الست است

پاس خوددار که در عهد تو هر خون که بریزد

مردم از چشم تو بیند که خطا شیوه مست است

اینهمه حلقه و چین و گره و بند چه حاجت

هرچه خواهی بکن ایزلف کست دست نبسته است

همه شب می نبرد خواب زاندیشه جهانرا

کآخر اینفتنه که برخواست کیش رأی نشست است

لَوحَش الله ، که نگاهِ کژَت از گوشهء ابرو،

راست چون تیر کماندار رها کرده و شست است

نیر آخر کشدم غیرت آنخال که دانم

خفته در کنج لبش چون مگس قندپرست است

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست

روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست

در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد

قصه ما که برانیم که از خلق نهان است

همچنان در عقب روی نکو می رودم دل

[...]

قاآنی

دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست

کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست

چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید

بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است

به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه