زینهار ایدل از آن غمزه که شمشیر بدست است
باحذر باش که از مست کسی طرف نبستهست
کس چه سان از تو برد جان که زدنباله حشمت
حشم ناز و فنون تا نگری دست بدست است
کام من از تو همین بس که بپای تو نهم سر
که مرا پایه ز اندازه بالای تو پست است
نیست از پیچش موی تو مرا روی رهائی
کاین بلائی است که یابند من از روز الست است
پاس خوددار که در عهد تو هر خون که بریزد
مردم از چشم تو بیند که خطا شیوه مست است
اینهمه حلقه و چین و گره و بند چه حاجت
هرچه خواهی بکن ایزلف کست دست نبسته است
همه شب می نبرد خواب زاندیشه جهانرا
کآخر اینفتنه که برخواست کیش رأی نشست است
لوحش الله که نگاه کچت از گوشه ابرو
راست چون تیر کماندار رها کرده و شست است
نیر آخر کشدم غیرت آنخال که دانم
خفته در کنج لبش چون مگس قندپرست است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانیم که از خلق نهان است
همچنان در عقب روی نکو می رودم دل
[...]
دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست که شمشیر به دست است
به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.