گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست

روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست

در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد

قصه ما که برانیم که از خلق نهان است

همچنان در عقب روی نکو می رودم دل

گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست

گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد

هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست

حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد

چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست

ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت

یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست

می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی

زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست