گنجور

 
نیر تبریزی

دل گسست از من و با چشم تو پیوست به هم

دشمن و دوست به خونم شد و همدست به هم

رشتهٔ مهر چنان می‌گسل از هم که چو خط

ز در صلح در آید بتوان بست به هم

به کدامین طرف ای موج روانی که دگر

زورقی نیست درین بحر که نشکست به هم

تیر مژگان تو تا در دل خونبار نشست

شستم از دیده به یک چشم زدن دست به هم

چشم صیدافکن آن ترک کمانکش نازم

که کند تعبیه صد تبر بیک شست به هم

گر زره‌پوش شود عارضت از خط چه عجب

که کشیده است بر او تیغ دو بد مست به هم

 
 
 
صائب تبریزی

بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم

کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم

مژه بر هم زدن یار تماشا دارد

که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم

نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من

[...]

آشفتهٔ شیرازی

سیل اشکم به شب هجر چو پیوست به هم

کشتی و نوح به یک موجش بشکست به هم

خواستم نقش مه و سنبله از کلک قضا

نقش رخساره و گیسوی تو پیوست به هم

جز خط و زلف که پیوست به هم کس نشنید

[...]

نیر تبریزی

خم ابروی تو تا با مژه پیوست به هم

داد چین تا به ختا تیر و کمان دست به هم

این همه خون دل خلق دلیرانه مریز

عاقبت سیل شود قطره چو پیوست به هم

نیست در ملک دل امروز به جز دست تو دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه