بسرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم
همه خون خورم که اینغم بدلی دگر کند جا
بجز اینغم ایمن الله که غم دگر ندارم
صنم شکر فروشم بدهان نهفته شکر
همه گویدم بتلخی که برو شکر ندارم
سحریست هر شبی راز قفا بلی دریغا
که من از فراقت امشب دگر آنسحر ندارم
صنما ز کوه نازت پر کاه شد تن من
قدری ز نازکم کن که دگر کمر ندارم
ز نظاره های دلکش بطمع نیفتی ایدل
که امید خیر و خوبی من از این نظر ندارم
سزد ار ز دست جورت ز جگر فغان برآرم
بر شه ولی دریغا که من آن جگر ندارم
چو ز کعبه جمال تو بمدعا رسیدم
به نیاز نذر کردم که دل از تو برندارم
نه که عهد بوستانم ز نظر برفته نیرّ
ز قفس ملولم اما چه کنم که پر ندارم
خر شیخ در تک و دو بر هرخس از پی جو
منم آنکه یار خسرو نکشم که خر ندارم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم
کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
[...]
برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم
به خدا رها کنم جان که ز جان خبر ندارم
به عیادتم قدم نه که ز بیخودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم
غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس
[...]
زتو چون خبر بگیرم که زخود خبر ندارم
بکه بنگرم که جز تو بکسی نظر ندارم
بشب فراق چون شمع که بسوزد اشتیاقم
چکنم بشام وصلت که زخود خبر ندارم
من از این شکر دهانان همه عمر صبر کردم
[...]
کمرم شکست عشقت، صنما کمر ندارم
جگرم شد از غمت خون، به خدا جگر ندارم
تو مرانم از در خود گنهی ندیده از من
که بغیر درگه تو که به دری گذر ندارم
تو ز جان من چه جویی که ز جان کناره جستم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.