گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نیر تبریزی

چون عقیله دودهٔ آل مناف

دخت زهرا بانوی سرّ عفاف

طود حلم و بحر علم مِن لَدُن

بی معلّم عالمه اسرار کُن

گوهر والای دریای شرف

بطن زهرای بتول، او را صدف

مظهر بانوی کُبرای حِجیز

مریم او را دایه و هاجر کنیز

دست عصمت رشته تار معجرش

سرّ ناموس نبوت چادرش

کوه صبر و مهد تمکین و وقار

کان غیرت درة التّاج فخار

مام دهر از غم گشوده کام او

از ازل اُمّ المصائب نام او

دید سالار شهیدان را فرید

بسته بر قتلش کمر قوم عنید

گفت با فرزند: کای ماه حجیز

من بدانت داشتم چون جان عزیز

کاین چنین روزی رخم داری سفید

جان سپاری در ره شاه شهید

زان بدادم شیرت از پستان عشق

کاین چنین روزت کنم قربان عشق

بهر امروزت پدر نامید عون

که شوی نک عون سالار دو کون

کاین همه آوازها از شه بود

گرچه از حلقوم عبدالله بود

وقت آن آمد که در میدان عشق

سرنهی چون گوی بر چوگان عشق

همرهان رفتند هین بشکن قفس

کز هم آوازان نمانی بازپس

غبن باشد تو در این محبس خموش

بلبلان در بوستان گرم خروش

پر بر افشان سوی آن گلزار شو

هم نشین جعفر طیّار شو

هین بنه رخ پای اسب شاه را

کن شفیعش شیب عبدالله را

که کند شاهت به قربانی قبول

سرخ رو آئی به درگاه بتول

گفت: خوش باش ای بلاکش مام من

خود همین کار است، عین کام من

بند فرمان توام، با رأس و عین

این سر من، وین کف پای حسین

مادرا من یادگار جعفرم

خود ز شوق جان فشانی می پرم

گفت زینب کای سلیل بی هُمال

رو که شیر مادرت بادا حلال

دست او بگرفت بردش نزد شاه

گفت کای محبوب درگاه اله

با هزاران پوزش آوردم برت

هدیه‌ای بهر فدای اکبرت

ای خلیل کعبهٔ مقصود من

کن به قربانی قبول این رود من

که جز این یک تن سرور سینه ام

درّ دیگر نیست در گنجینه ام

هین تو یوسف، من عجوز یوسفم

جز کلافی نیست زادی در کفم

لطف کن ای یوسف پوزش پذیر

من تهی دستم، بضاعت، بس حقیر

رخصتی ده تا کند اینک فدا

جان به راه اکبرت ای مقتدا

شه نبیره عمّ خود در بر گرفت

عارضش بوسید و گفتا ای شگفت

این گرامی گوهر عمّ من است

غنچه نورستۀ آن گلشن است

چون روا باشد که آن نیکو پدر

سوزد از داغ چنین زیبا پسر

خواهرا داغ برادرهات بس

می ببر این میوۀ دل باز پس

دست عباس جدا از پیکرت

بس ز بهر سر زدن تا محشرت

پیکر من غرقه در خون دیدنت

بس ز بهر اشک خون باریدنت

داغ قاسم آن مه نادیده کام

بس ز بهر ناله تا بازار شام

داغ مرگ اکبر آن سرو سهی

تا قیامت بس ز بهر همرهی

شهر شام و آن هیون بی جَهیز

بس ترا روز سیه تا رستخیز

چشم عبدالله که یعقوب وی است

در ره این یوسف فرّخ پی است

چون بشیر آرد به یثرب این خبر

چون روا باشد که گوید با پدر

یوسفت در چنگ گرگان کشته شد

پیرهن بر خون تن آغشته شد

خواهرا تو بهر خود میدار باز

این مهین کودک که پروردی به ناز

من به اسماعیلت ای هاجر فدا

می دهم اکبر جدا، اصغر جدا

بضعهٔ زهرا ز دُرج چشم تر

کرد دامن زین ملالت، پر گهر

گفت کای دارای تاج سروری

حق آن مهر برادر خواهری

حق آن پهلوی زهرا مام من

وان لبان زهر پالای حسن

حق آن شبه پیمبر اکبرت

که مبین این را روا با خواهرت

که برم این ناز پرور نزد باب

با هزاران شرمساری و حجاب

گویمش که نزد فرزند رسول

این کمین قربانیت نآمد قبول

شاه دین از لابۀ آن پاکزاد

داد آن شهزاده را اذن جهاد

دخت زهرا کرد با صد وَجد و شوق

هدی خود را سوی قربانگاه سوق

شاهزاده جعفر طیار وار

تیغ در کف تاخت سوی کارزار

از نژاد باب و مادر یاد کرد

خرمن بی حاصلان بر باد کرد

رزمگاه از کشتگان آکنده شد

نام پاک جعفر از نو زنده شد

شد چو سیر از خون خصمان عنود

پر به سوی جنت الماوی گشود

شد خرامان سوی فردوس برین

با شقیق خود محمد شد قرین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode