گنجور

 
نیر تبریزی

شاه خاور چون علم بر بام زد

با جرس بانگ رحیل شام زد

بست بار ناقه آن جمع پریش

خصم خونخوار از پس و سرها ز پیش

قطب امکان ماه اوج احتشام

شد روان با خیل انجم سوی شام

قافله سالار آن مشکین قطار

دخت زهرا بانوی مهد وقار

کِلِّهِ آن بانوی حورا کنیز

آه دود آسا و دست خاک بیز

بر سنان سرها چو گل بر شاخسار

بانوان نالان چو بلبل زار زار

سیل اشک از دیدگان آن گروه

سر نهاده در بیابان کوه کوه