گنجور

 
نیر تبریزی

آفرینش را چو فتح الباب شد

نور احمد مهر عالم تاب شد

رست از او نور امامان وفی

شد بروج سیر آن نور صفی

پس برآمد نور پاک فاطمه

آن مبارک فاتحت را خاتمه

چارده هیکل چو شد از وی درست

نور پاک انبیا زان نور رُست

پس به ترتیب مراتب زان صور

شد همه ذرات اکوان جلوه گر

آری! آری! طلعت اللهُ نور

این چنین آئینه‌ای دارد ضرور

چون پدید آرندۀ بالا و پست

آزمایش خواست از قول اَلَست

بر «بلی» و «لا» زبانها باز شد

نوری و ناری ز هم ممتاز شد

نوریان مأوی به علّیین گرفت

ناریان جا در تک سجّین گرفت

ناگهان پیک خداوند جلیل

در نفوس افکند صیت الرّحیل

گفت کی مرغان بستان اَلَست

هین فرود آئید از بالا به پست

از بیابان تجّرد خَم زنید

خیمه در آب و گل آدم زنید

کشتزار است این حضیض خاک و آب

دانه، فعل این نفوس مستطاب

تا نپاشد دانه را در آب و گل

برزگر وقت درو ماند خجل

تا نکارد تخم را در آب و خاک

برنچیند باغبان از نخل و تاک

تا نگیرد عکس در آئینه جا

کس نیابد زو نشان اندر هوا

تا به دیواری نتابد آفتاب

پرتو او کس نبیند جز به خواب

پس نفوس از زیر و بالا پر گشود

جمله در چاه طبیعت شد فرود

در حضیض چه شکست آن بال و پر

که پریدندی بدان در اوج ذرّ

چون عجین طینت زیبا و زشت

دست سلطان ازل در هم سرشت

شد دفین آن شمع های مشتعل

در شبستان مزاج آب و گل

چون هیولا شد مُصَوَّر با صور

هر یک از مشکات خود شد جلوه گر

لیک طبع اختلاط آن سرشت

شد مؤثِّر در مزاج خوب و زشت

نور و ظلمت چون بهم آمد قرین

این از آن رنگی پذیرفت آن از این

لاجرم در طبع احرار و عبید

شد تقاضای تبه کاری پدید

پس ندا آمد ز اوج کبریا

با گروه انبیا و اوصیا

کای گروه منهیان با شکوه

این سیه روئی که شوید زین وجوه

بر نیامد این ندا را کس مجیب

جز قتیل حق حبیب ابن الحبیب

آن خلیل حلم و ایّوب بلا

نوح طوفان و حسین کربلا

زانکه از ارکان عرش استوا

رکن عقل از نور احمد شد به پا

رکن روح از نور پاک مرتضی

حکمت آموز دبستان قضا

رکن نفسی قائم از نور حسن

رکن طبعی از حسین مُمتَحَن

چون در اینجا بود خلط طینتین

می نبود آنجا به جز ذکر حسین

کاوست ربُّ النوع این رکن وثیق

قصه کوته به، که شد معنی دقیق

این سخن در خورد فهم عام نیست

راه عشق است این ره حمّام نیست

گفت حق: کای شافع خرد و بزرگ

این شفاعت راست شرطی بس سُتُرگ

هر که در این ره فنا فی الله نشد

بر سریر جرم بخشی شه نشد

بایدت در راه دین ای مقتدا

کرد جان بهر گنهکاران فدا

شست از فرزند و مال و عزّ و جاه

دست، تا باشی ضعیفان را پناه

آفتابا! هین ز شرق نیزه سر

باز کش کاین ظلمت آید مستتر

دست از دست برادر شوی چیر

وین ز پا افتادگان را دست گیر

پیکر فرزند کن در خون غریق

می نشان از آتش دوزخ حریق

شیر بر اصغر ده از پستان تیر 

تشنگان را کن ز جوی شیر سیر

بر کف داماد از خون نِه خضاب

نقش جرم عاصیان میزن بر آب

پای بیمارت به غُلّ، چون بنده کن

ای مسیحا! مردگان را زنده کن

خواهران و دختران می ده اسیر

وین اسیران را رها کن از سعیر

باز زن بر خیمه آتش ای سلیل

می بکن آتش گلستان بر خلیل

هین بران کشتی به خون در کربلا

نوح را برهان ز طوفان بلا

تشنه لب باز آی بیرون از فرات

ده هزاران خضر را آب حیات

منجی افتادگان در چه توئی

خون بدست آور که ثارُ الله توئی

پشت پای لا به نُه خرگاه زن

خیمه در صحرای «الّا الله» زن

غرقه درخون با تن صدپاره باش

بر گناه مجرمان کفّاره باش

کاین چنین خونی بباید ای هُمام

تا کند این ناتمامان را تمام

قلب اَکوانی تو در خون باش غرق

خاک ماتم ریز عالم را به فرق

کاین سیه رویی ز افراد بشر

می نشوید غیر آب چشم تر

گفت آن شاه سریر اِرتِضا

کانچه گفتی، جمله را دارم رضا

ترک مال و ترک جان و ترک اهل

چون تویی جانان بسی سهل است سهل

من خود از خود نیستم زان تو ام

هر چه گوئی، بنده فرمان توام

باده‌ام خونست و ساقی دست عشق

مست عشقم مست عشقم مست عشق

گفت ایزد: کای شه احمد سرشت

عهد خود را نامه‌ای باید نوشت

پس نوشت او نامه‌ای با دست خویش

مهر بر وی برنهاد و داشت پیش

جدّ و باب و مام و فرزندان راد

مر گواهی را بر او خاتم نهاد

گفت حق: کای شمع بزم روشنم

شاد زی که خون بهای تو منم

هر چه در پاداش این عهد درست

خواهی از ما خواه یکسر زان تست

گفت شه صادق نیم ای ذوالمنن

در وفا گر از تو خواهم جز تو، من

پس سپرد آن عهد، ز آن بزم «بلی»

عاشقانه راند سوی کربلا